آتش در نیستان
خبر بیعت مردم را وقتی به حضرت دادند که با بیل قبر شریف پیامبر(ص) را هموار کردند.حضرت ابتدای سوره عنکبوت را تلاوت فرمودند:«الم،اَحَسَبِ الناس ان یترکوا ان یقولوا آمنو و هم لا یفتنون…» و این تازه اول ماجرا بود:نود و دو روز قبل از شهادت.
وقتی امام(ع) از مسجد خارج شدند قدری در بیابان راه رفتند و به حدود 30 گوسفند برخورد کردند و فرمودند:«اگر به اندازه ی تعداد این گروه یار می داشتم…».بعد از سخنرانی 360 نفر با امام بیعت کردند که تا پای جان از او حمایت کنند.حضرت فرمود:بروید و فردا با سرهای تراشیده شده در محله «احجار الزیت» نزد من بیایید.حضرت فردای آن روز با سر تراشیده بر سر قرار رفت؛تنها پنج نفر آمدند؛اول ابوذر،بعد مقداد و سپس حذیفه ابن یمانی و بعد عمار یاسر و سلمان آمدند.
مشتِ گره
او از همراهانش آتش خواست و درب خانه ی فاطمه و علی(ع) را آتش زد.فاطمه(س) دست های خود را بر در گرفت تا از ورود آنها جلوگیری کند؛او با تازیانه دست های فاطمه(س) را از در جدا کرد و در را با لگد باز کرد؛فاطمه(س) در پشت در بود.هنوز در خانه شعله ور بود.
وقتی وارد خانه شد،فاطمه(س) مقابل او ایستاد و فریاد زد:«یا ابتاه یا رسول الله؛ای پدر جان ای رسول خدا»،او با قلاف شمشیرش بر پهلوی زهرا(س) زد؛ناله فاطمه(س) بلند شد و فرمود:«یا ابتاه»،او تازیانه اش را بلند کرد و بر بازوی زهرا(س) زد؛آن حضرت ناله زد:«یا رسول الله بنگر که بعد از تو چقدر با ما بدی کردند».
حضرت علی(ع) او را گرفت و به زمین کوفت و فرمود:«…سوگند به خداوندی که پیامبر را مبعوث کرد…اگر عهد و پیمانم با رسول خدا نبود،قطعاً می دانستی که قدرت وارد شدن بر خانه ی مرا نداشتی».یکباره هواداران او وارد خانه شدند و حضرت امیر را محاصره کردند تا برای بیعت به مسجد ببرند.فاطمه(س) به حمایت از حضرت امیر به میان آمد.قنفذ تازیانه اش را بلند کرد و به بازوان فاطمه زد،ضربه تازیانه چنان بود که بر اثر آن،حضرت بیمار شد و به شهادت رسید.جای آن تازیانه در موقع شهادت مانند یک دستبند و بازوبند متورم و کبود بود.
حضرت امیر(ع) را به اجبار به مسجد آوردند و دور تا دور حضرت را مردانی با شمشیرهای برهنه محاصره کردند؛به حضرت گفتند:«…بیعت کن!».حضرت فرمود:«اگر بیعت نکنم چه می شود؟» گفتند:«گردنت را می زنیم».حضرت امیر(ع) سرش را به سوی آسمان بلند کرد و فرمود:«خدایا! من تو را گواهی می گیرم،این قوم آمدند تا مرا به قتل برسانند در حالی که من بنده خدا و برادر رسول خدا هستم».
به حضرت گفتند:«دستت را برای بیعت دراز کن!».حضرت اعتنایی نفرمود.آنها به اجبار دست حضرت امیر(ع) را گرفتند و کشیدند.امیرالمؤمنین(ع) سرانگشتان خود را خم کرد و دست خود را مشت کرد.همه مردان هر چه تلاش کردند تا دست ایشان را باز کنند،نتوانستند؛سرانجام دست خلیفه شان را پیش کشیدند و به دست مشت شده حضرت امیر(ع) مالیدند.در این حال حضرت امیر(ع) رو به قبر پیامبر(ص) کرده بود و این آیه را تلاوت می فرمود:«ان القوم استضعفونی و کادو یقتلوننی».
خانه آرزوها
حضرت فاطمه(س) به قصد زیارت قبر شریف پیامبر اعظم(ص) از خانه بیرون آمد.چادرش به زمین کشیده می شد،همین که چشمش به قبر پیامبر افتاد آهی کشید و از هوش رفت؛زنان مدینه به سوی حضرت شتافتند و آب به صورتش پاشیدند.
آنگاه که به هوش آمد خطاب به پدر بزرگوارش درد دلهای بسیار فرمود:«…ای پدر جان! بعد از تو ما را تضعیف کردند و مردم از ما روی گرداندند! {…} ای رسول خدا! ای برگزیده پروردگار،ای پناه یتیمان و ناتوانان! آه اگر منبری را که بالای آن می رفتی را بنگری،می بینی که پس از نور،ظلمت بر آن نشسته است.خدایا! مرگ مرا به زودی برسان چرا که زندگی دنیا برایم تیره و تار شده است».
سپس حضرت به خانه بازگشت و لیکن شب و روز گریه و زاری می کرد.نه فریادش خاموش می شد و نه اشک چشمانش تمام می گشت.جمعی از بزرگان مدینه به حضور امیرالمؤمنان آمدند و گفتند:«فاطمه(س) شب و روز گریه می کند.شب از صدای گریه خواب نداریم و روز برای ما آرامش نیست.ما از تو تقاضا می کنیم به آن حضرت بگویی یا شب گریه کند و روز آرام باشد و یا روز گریه کند و شب را آرام باشد».
وقتی حضرت امیر(ع) مطلب بزرگان را به فاطمه(س) فرمود؛ایشان جواب دادند:«ای ابوالحسن،زندگی من در میان این مردم بسیار اندک است و به زودی از میان آنها می روم.سوگند به خدا شب و روز به گریه ام ادامه می دهم تا به رسول خدا ملحق شوم».
حضرت علی(ع) فرمود:«هر آنچه را صلاح می دانی انجام بده» و برای آن حضرت سایبانی در قبرستان بقیع،دورتر از خانه های مدینه بنا کرد و آن را «خانه اندوه ها» نام نهاد.فاطمه(س) صبح حسن و حسین(ع) را با خود به خانه ی اندوه ها می برد و تا شام می گریست و شب هنگام حضرت امیر ایشان را به خانه باز می گرداند.
خشم آسمان
«آنها» وقتی وارد شدند سلام کردند و حضرت روی خود را برگرداند و جواب سلام آنها را نداد.آنها برخواستند و روبروی حضرت نشستند،حضرت دوباره روی خود را برگرداند و چند مرتبه تکرار شد.آن دو نفر از حضرت خواهش کردند که از آنها راضی شود و گذشته ها را ببخشد.
حضرت فرمود:«[….] شما را به خدا سوگند می دهم؛آیا از پیامبر شنیدید که فرمود:فاطمه پاره تن من است هر کس او را بیازارد مرا آزرده است و کسی که مرا بیازارد خدا را آزرده است و کسی که بعد از رحلت من او را بیازارد مانند آن است که در حیات من او را آزرده باشد؟»؛گفتند:«آری این را از رسول خدا شنیده ایم».
حضرت فرمود:«خدایا من تو را گواه می گیرم و ای کسانی که در اینجا حضور دارید شما را نیز گواه می گیرم که این دو نفر هنگام زندگی ام و هنگام مرگم به من آزار رساندند».یکی از آن دو نفر بی تاب شد.دیگری او را سرزنش کرد و گفت:«مگر چه خواهد شد،اگر کسی زنی را به خشم آورد؟» و برخواستند و رفتند.
حضرت زهرا(س) به امیرالمؤمنین(ع) عرض کرد:«آیا آنچه را خواستی به جا آوردم؟»؛حضرت فرمود:«آری»،فاطمه(س) عرض کرد:«اگر چیزی از تو بخواهم انجام می دهی؟»؛حضرت فرمودند:«آری»؛فاطمه(س) فرمود:«تو را به خدا سوگند می دهم کاری کنی که آن دو نفر به جنازه من نماز نخوانند و کنار قبر من توقف ننمایند».
شب های بیداری
شب هنگام،حضرت امیر جنازه فاطمه(س) را غسل می داد.هنگام غسل فقط حسن و حسین (ع) زینب،ام کلثوم(س)،فضه و اسماء حاضر بودند.پس از غسل و کفن علی(ع) به همراه عمار،مقداد،عقیل،زبیر،ابوذر،سلمان و حسن و حسین(ع) بر جنازه نماز خواندند و در نیمه های شب آن حضرت را دفن نمودند.
هنگامی که حضرت امیر بدن فاطمه(س) را به خاک سپرد،و قبر حضرت را هموار کرد،غم و اندوه بر قلب مولا هجوم آورد و اشک بر گونه هایش جاری شد.رو به قبر پیامبر(ص) عرض کرد:«درود بر تو ای رسول خدا،از جانب خودم و دخترت که هم اکنون در جوارت فرود آمد.صبرم از فراق دختر برگزیده ات کم شده و طاقتم از دست رفته؛ولی پس از روبه رو شدن با فاجعه عظیم رحلت تو،هر مصیبتی به من برسد کوچک است.
یادم نمی رود که با دست های خود پیکرت را در قبر گذاشتم و هنگام رحلتت سرت بر سینه ام بود.انا لله و انا الیه راجعون ای پیامبر! امانتی که به من سپرده بودی به تو برگردانده شده؛اما اندوه من همیشگی است و شب هایم را با بیداری به سر می برم تا اینکه به تو بپیوندم.
به زودی دخترت تو را آگاه خواهد کرد که امّت تو،به ستم کردن بر ما،هم نظر شدند.این در حالی است که هنوز از زمان حیات تو فاصله طولانی نگذشته و یادت فراموش نشده است…».وداع حضرت امیر با قبر فاطمه(س) بسیار جانکاه بود.
روز نود و ششم
روز نود و ششم در قبرستان بقیع چهل قبر تازه ساخته شده بود.وقتی مردم مدینه خبر شهادت تنها دختر پیامبر(ص) را شنیدند،خود را رساندند به فبرستان بقیع؛حیران ماندند در میان آن چهل قبر.صدای ضجه و گریه از جماعت بلند شد.هر کس دیگری را متهم می کرد و سرکوفت می زد.
هر کدام چیزی می گفتند،جملاتی مانند اینکه:«پیامبر شما جز یک دختر در میان شما نگذاشت.او از دنیا رفت و به خاک هم سپرده شد و شما در مراسم نماز و دفن او حاضر نبودید؛حتی قبر او را هم نمی شناسید».
غوغایی در مدینه برپا شد.سران گمراهی گفتند:«بروید عده ای از زنان با ایمان را بیاورید تا این قبرها را بشکافیم و قبر فاطمه(س) را بیابیم،بر او نماز بگذاریم و زیارتش کنیم!»،خبر به حضرت علی(ع) رسید،با شمشیر و غضب آلود بیرون آمد؛غائله خوابید.
این چیز تازه ای نبود،چرا که بسیاری از مردم مدینه بر بدن پیامبر(ص) هم نماز نخواندند؛ولی در مراسم دفن وی حضور داشتند.
منبع: رنجها و فریادهای فاطمه(س) - محمّد محمّدی اشتهاردی.
صفحات: 1· 2