آیا دختر مسلمان میتواند خبرنگار شود؟
فصل دوم کتاب با عنوان «زخمهای ستمشاهی» مصاحبهای است با خانم کوکب حاتمی از زندانیان سیاسی رژیم شاه که وی در این مصاحبه به شرح وقایع مبارزات خود از فعالیتهای سیاسی و دستگیری و از دست دادن حافظه گرفته تا فعالیت در جنگ و بازگشت حافظه و یافتن خانواده گمشدهاش میپردازد.
فصل سوم کتاب که «روایتگر میدان نبرد» نام دارد به شرح زندگی مریم کاظم زاده - خبرنگار جبهه و جنگ اختصاص یافته است و او از دیدار خود با امام و وقایع دیگر زندگی مبارزاتی خود سخن میگوید: « … در نوفللوشاتو دیدار با حضرت امام مسیر زندگیم را مشخص کرد. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که از ایشان بپرسم آیا یک دختر مسلمان میتواند خبرنگار شود؟ امام با خط مبارکشان برایم نوشتند: «اصل رشته اشکالی ندارد مگر اینکه حجاب رعایت نشود».
عراقیهایی که از مقنعه زنان میترسیدند
در فصل دیگر کتاب با عنوان «از الرشید تا موصل و…» نگاهی به زندگی معصومه آباده از آزادگان (اسرای جنگ ایران و عراق) شده است. در این فصل آمده است : « … انگار همین دیروز بود، ۲۳ مهر ۱۳۵۹ که در بیابانهای اطراف آبادان چند عراقی با لباس سپاه از زیر لولههای نفت به ماشین آنها شلیک کردند و بعد … . عراقیها حسابی ترسیده بودند. معصومه بود و یکی از دوستانش به همراه دو تن از برادران. عراقیها به فرماندهشان بیسیم زدند که دو نفر از ژنرالهای زن ایرانی را به اسارت گرفتهایم! یادش آمد که عراقیها از مقنعه میترسیدند. دستهایشان را بستند و گفتند: زنهای ایرانی به مراتب قویتر از مردانشان هستند و به هم نهیب زدند که در کردستان زنها نارنجک را زیر مقنعهشان قایم میکردند، باید از آنها ترسید … ».
خودم میخواستم او را در خاک بگذارم
فصل دیگر کتاب با عنوان «شفاعت لبخند» به روایت زندگی خانم فروغ منهی مادر شهیدان داود، رسول و علیرضا خالقیپور میپردازد: « … رسولم را که در کفن پیچیده بودند هفت، هشت کیلو بیشتر وزن نداشت. بعد از ۴۵ روز ماندن در زیر آفتاب داغ شلمچه چه باید باقی میماند؟ داخل قبر رفتم اول تیمم کردم بعد او را روی دستهایم گذاشتند تا در خاک بگذارمش، خودم اینطور میخواستم…».
فصل دیگر کتاب با عنوان «هستم اگر میروم…» روایت زندگی گلرخ آذرمی است. زنی که قبل از انقلاب دانشجوی دکترای شیمی در انگلستان بوده اما با پیروزی انقلاب همراه با همسرش به ایران باز میگردد و در خرمشهر و سایر شهرها به فعالیت علمی میپردازد. وی که همسر، مادر، دختر و خواهر شهید است و در بمباران تهران تمام عزیزان خود را همزمان از دست داده است، پس از جنگ نیز به فعالیتهای علمی خود ادامه داد.
لازم نیست خودتان را بکشید
دیگر کتاب انتشارات آرمان براثا در زمینه معرفی زنان ایثارگر کتاب «مستوران روایت فتح» است که در این کتاب خاطرات ۱۳ زن حاضر در ۸ سال دفاع مقدس گردآوری شده است. مریم کاتبی که در زمان درگیریهای کردستان به عنوان امدادگر در این استان حضور داشته است در بخشی از خاطرات خود با عنوان «خودتان را نکشید» میگوید:
« … ساعت حدود ۹ شب بود که یک دفعه صدای تیراندازی شدید به گوش رسید، تا خواستیم از جایمان حرکت کنیم شیشه اتاق شکست. بلافاصله کف اتاق خوابیدیم. در همین لحظه برادر تقی آمد و گفت فرار کنید، کوملهها حمله کردهاند! تیراندازی خیلی شدید بود حتی نمیشد بنشینیم. با حالت سینه خیز به طرف اتاق عمل رفتیم. آنقدر صدای تیراندازی و انفجار شدید بود که نمیشد فهمید از کدام طرف شلیک میشود. از داخل بخش صدای تیراندازی شدیدتر بود و ما صدای ناله و فریاد مجروحان را میشنیدیم.
کوملهها بخش را به رگبار بسته بودند و صدای تیراندازی آنها در بخش، مثل انعکاس صدا در کوه در محیط میپیچید و حالت رعب و وحشت بیشتری ایجاد میکرد. هر آن امکان داشت که به اتاق عمل بیایند و ما را به رگبار ببندند. در همین گیرودار شیشه اتاق عمل شکست، ما کف اتاق عمل خوابیده بودیم. هر کدام یک اسلحه ژ-۳ و دو تا نارنجک هم داشتیم. مدتی گذشت صدای تیراندازی داخل بخش قطع شد و در همین حال صدای ناله مجروحان هم کمتر میشد.
آرام به طرف بخش رفتیم. سکوت مطلق بود و تاریکی، چراغ قوه را روشن و خاموش کردیم دیدیم خبری نیست و به طرفمان تیراندازی نشد. برادر تقی که همراه ما بود وقتی بخش را خلوت دید گفت خیلی سریع بروید داخل انبار پروندهها. یک جای کوچک ۳۰/۱ در ۳۰/۲ بود. حالا دیگر ما چهار خواهر همراه برادر تقی و یک دکتر داخل انبار کوچک بودیم.
برادر تقی با بیسیم صحبت میکرد. من برای اولین بار بود که طرز کار بیسیم را میدیدم. صدای برادر احمد (متوسلیان) را از پشت بیسیم میشنیدم که با رمز با برادر تقی صحبت میکرد. برادر تقی رمزها را میگرفت و روی یک ورقه تندتند مینوشت. اما هر کدام از رمزها را که مینوشت اضطرابش بیشتر میشد. برادر تقی با همان حالت اضطراب در حالی که صدایش لرزش داشت از من پرسید، نارنجکتان را آوردهاید؟ گفتم: بله. برادر تقی گفت: برادر احمد از پشت بیسیم با رمز گفت همه بنشینید و سرهایتان را نزدیک هم بیاورید. لحظهای که گروهکها در انبار را باز کردند ضامن نارنجک را بکشید و منفجر کنید، طوری که همه کشته شوید و کسی اسیر نشود، مخصوصا خواهران.
دکتری که همراه ما بود با شنیدن این حرف از جا پرید و گفت من غلط میکنم این کار را بکنم. من از اینجا بیرون میروم. من دکتر هستم، مریضم هر که باشد معالجه میکنم. میخواهد کومله باشد یا مسلمان. هر چه اصرار کردیم که دکتر تو را به خدا شما اگر از این اتاق بیرون بروی همه ما لو میرویم و دستگیر میشویم! اما او زیر بار نمیرفت و میگفت من از این اتاق بیرون میروم، هر اتفاقی میخواهد بیفتد، بیفتد!
برادر تقی که وضع را این چنین دید گفت: فعلا صبر میکنیم، بیایید هر کدام وصیتنامه بنویسیم تا اگر خواستیم نارنجک را منفجر کنیم چون صورتهایمان از بین میرود و قابل شناسایی نیستیم به هویت ما پی ببرند. هر کدام وصیتنامهای نوشتیم و از زیر در پرت کردیم بیرون. هنوز صدای تیراندازی میآمد و ما هم با دکتر بحث و جدل داشتیم. بیسیم صدا کرد و برادر احمد چند رمز به برادر تقی گفت. برادر تقی هول شده و رمزهایی را که روی ورقه قبلا نوشته بود نگاه میکرد و با هم مطابقت میداد. ما به چهره او چشم دوخته بودیم چون لحظه مرگ و زندگی ما به همان رمز بیسیم بستگی داشت و اگر دستور صادر میشد باید ضامن را میکشیدیم.
چهره برادر تقی با شنیدن رمز تغییر میکرد و منقلب میشد. چند رمز را که دریافت کرد یک حالت اضطراب توأم با خوشحالی در چهرهاش مشخص شد. با خوشحالی رو کرد به ما و گفت: نمیخواهد خودتان را بکشید، بچهها پیروز شدند. در همین لحظه صدای برادر احمد را که از خوشحالی میلرزید از پشت بیسیم شنیدم که میگفت کوملهها دستگیر شدند، دیگر خودکشی نکنید… ».
صفحات: 1· 2