بارانی که عراقیها را اسیر کرد!
در حال عبور از مسیر، باران شدیدی گرفت؛ شاکی شدیم که «خدایا الان موقع باران است!» خاک رُس تبدیل به گِل شد؛ کفشهایمان در گِل گیر کرده بود؛ تعدادی از رزمندهها پابرهنه راه میرفتند؛ من کتانی در پا داشتم، چون کتانیام گیر کرده بود آن را از پا درآوردم، بندهایش را به هم گره زدم و دور گردنم انداختم.
بعد از کلی پیادهروی به محل مورد نظر رسیدیم؛ یک روز بعد با عراقیها درگیر شدیم؛ آنها باورشان نمیشد که توانسته باشیم آنها را دور بزنیم؛ در این درگیری چند نفر از عراقیها را به اسارت گرفتیم؛ آنها از آن روز بارانی برایمان تعریف کردند و گفتند: «وقتی باران شدت گرفت، فکر کردیم ایرانیها پیشروی نمیکنند؛ لذا رفتیم و زیر تانکها پناه گرفتیم؛ ضربه قطرههای باران روی تانکها صدای بلندی ایجاد میکرد که نمیتوانستیم صدای دیگری را بشنویم؛ وقتی به خودمان آمدیم، ایرانیها ما را غافلگیر کرده بودند».
در همین پیشروی که عراقیها متوجه حضور ما نشدند، 6 گردان که حدود 1800 نفر نیرو بودیم؛ هر کدام از این نیروها تجهیزات هم به همراه داشتند که در حالت عادی هم خیلی سرو صدا میکند. گردانهای بعد از ما که آمدند با تانکهای عراقی درگیر شدند و عراقیها را به اسارت گرفتند. واقعاً این باران رحمت الهی بود که در ابتدای باریدن، متوجه آن نبودیم. بارانی که جان نیروهای ایرانی را نجات داد.
صفحات: 1· 2