بازداشت سرهنگ بعثی با یک آفتابه!!
آفتابهای که نیمه آب داشت برداشته و رفتم داخل و پس از رفع حاجت پتوی کنار دستشویی را کنار زدم تا بیام بیرون، همین که سمت راستم را نگاه کردم سرهنگ عراقی را دیدم که پشت به من در حال بستن فانسقهاش بود. اول ترسیدم که اینجا چه میکند؟ ولی خیلی زود به خودم آمدم و با آفتابهای که در دست داشتم به پشتش گرفتم، صدایم را کمی کلفت کردم و گفتم: یدان فوق!؟ خودم نفهمیدم چی بلغور کردم، دستشو برد بالا؛ اجازه نمیدادم برگردد تا مرا ببیند. او هم از ترس فقط دستهاشو بالا برده بود، حرکتش دادم به جلو.
در بین راه خیلی سعی میکرد که برگردد و مرا ببیند. من نیز خدا وکیلی دستم خسته شده بود از بس که لولهی آفتابه را بالا و به پشتش نگه داشته بودم. تقریباً نزدیک بچهها که شدیم از دور همه متعجبانه نگاهی کردند و خندیدند، همین که رسیدیم به نیروهای خودی، بچهها تحویلش گرفتند و حالا برگشت عقب را نگاه کرد تا مرا دید زد توی سرش و به عربی گفت: خاک بر سر من که با یه آفتابه و یه بچه بسیجی فسقلی اسیر شدم!
این موضوع همه جا پیچیده بود، با دیدن سیدمصطفی، ما هم روحیه گرفتیم. به همراه بقیه که نسبتاً بهتر مسیر را بلد بودند راه افتادیم و چند سنگر را با نارنجک منهدم کردیم.
چند سنگر دیگر را تا آمدیم نارنجک بیندازیم سر و صدایی به گوش رسید یکی از بچهها که کمی عربی میدانست گفت: بیاین بیرون دستاتونو بگیرین بالا …!
سه درجهدار عراقی، خیلی هراسان و وحشت زده و لرزان از اینکه الان نیروهای [امام]خمینی میکشنشان!؟ اسیر گرفتند و به عقب فرستادند.
در بین راه کوتاهی که در پیش رو بود از آنها سئوالاتی شد که: چه مدتی است در سنگر ماندهاید؟ گفتند: ما چهار نفر بودیم یکی از ما چون دستشویی داشت و دیگر نمیتوانست خودش را نگه دارد رفت بیرون و برنگشت و فقط ما موندهایم تا شما بیاین و ما رو دستگیر کنین و چون زن و بچه داریم نمیخواستیم کشته بشیم!
همانجا بود که متوجه شدیم نفر چهارم همان سرهنگی است که سید مصطفی به اسارت گرفته بود. آنها را به دو نفر از بسیجیان پخته و باتجربهتر تحویل دادیم تا برای عقب بردنشان اقدام کنند.
حدود یک هفته در آن منطقه مستقر بودیم تا نیروهای تازه نفس رسیدند و منطقه را تحویل گرفتند و ما به پایگاهمان برگشتیم.
راوی:مصطفی قیصری
صفحات: 1· 2