حال و روز آخرالزمانی
آن سوی تاریخ
ابوذر، آخرین نگاه ها را خرج علی (علیه السلام) می کرد. لحظه ای نگاهش را از چهره ی اندوهگین او برنمی داشت و دلش نمی خواست، دیگر بار به شهر مدینه و مردمی که به شهادت غدیر پشت کردند و به سوی سقیفه شتافتند، نگاه کند. همه می گفتند، صداقت ابوذر برایش گران تمام شد؛ امّا ابوذر بود و یک زبان و یک علی (ع) که تنها مانده بود؛ و ابوذر می دانست اگر تا آخر عمر به بدترین جای زمین تبعید شود، هرگز به اندازه ی سقیفه گرایان ضرر نمی کند. ابوذر، رفت و نگاه رنج کشیده ی امیر تنهای مدینه، بدرقه ی راهش شد.
این سوی تاریخ
دو هفته دیگر به تحویل پایان نامه اش نمانده بود. خوشحالی دوستانش را می دید. پایان نامه ی صحافی شده شان را که با شور و شوق زیر بغل زده بودند و جلوی او رژه می رفتند. یادش بود که گفته بودند: «اخلاق علمی سیری چند، ما همه ی پرسش نامه ها را از جایی دیگر کپی کرده ایم و یک مشت منبع تقلبی تحویل استاد داده ایم. نمره ات را بگیر. دانشگاه ارزش این همه خون دل خوردن ندارد.»
بعد دوباره سرش را لابه لای جزوه ها و کتاب هایش فرو برده بود و سعی می کرد مهر “حلال” را روی مدرکش تصور کند و خستگی های این چند ماه را از تنش بیرون بیاورد.
آن سوی تاریخ
کفار، سنگ داغ را روی سینه ی «سمیه» گذاشته بودند و هرلحظه، نامردی شان را بیشتر بر سر او خالی می کردند: «بگو خدایی نیست. بگو محمد (ص) جز ساحری بیش نیست.» سمیه آرام بود و صبور. لحظات آخر تبسمی کرد و به پیامبری حبیبش شهادت داد.
این سوی تاریخ
به صاحب مغازه سفارش کرده بود، زیر کارت های عروسی اش با فونت درشت بنویسند ” از آوردن هرنوع دوربین خودداری نمایید". کارت ها را دسته بندی کرد و به سمت آدرس خویشانش حرکت کرد. توی راه قیافه ی همه مهمان ها را پیش چشمش تصور می کرد، بار سنگین نگاه و حرف های دیگران را با خودش مرور کرد. مانده بود چگونه این را هم اضافه کند که: می خواهد زندگی اش را بدون رقص و آواز شروع کند؟
آن سوی تاریخ
خیمه، تاریک تاریک بود. صدای حسین (ع) در خیمه پیچید: بیعت را از گردنتان برداشتم، هر کس می خواهد برود. صدای او در صدای هق هق بهترین رفیقان جهان، گم شد. کسی گفت: «تو اینجایی. کجا رویم؟» و کسی دیگر: «هزار بار بمیرم، باز هم پیشمرگ تو می شوم.» و صدایی دیگر: «شهادت نزد من از عسل شیرین تر است.» خیمه، تاریک تاریک بود. و تاریک تر از آن مردمی که دور از بیابان بی ستاره ی کربلا، دور کعبه می گشتند بی آنکه پی احرام یار روند. چیزی نگذشت که جز ستاره های زخم در کربلا نبود…
رنگ و لعاب شکنجه هایمان فرق کرده، اما هنوز درد برایمان یک معنا دارد. آدم های زیادی سیلی اش را خورده اند، تا ایمان از آن سوی تاریخ قلاب بیاندازد و به ما برسد.
مومن جماعت، اگر سختی و زخم زبانی به او نرسد باید به خودش شک کند!
این است حال و روز آخرالزمانی که مومن در آن خوار و ذلیل شمرده می شود.
صفحات: 1· 2