درد دل های رزمنده ای که در هلند زندگی می کند
مهدی من را پسر عمو صدا می زد، نام من: علی رضا علی پور، نام او هم که مهدی علی پور است، هیچ نسبت فامیلی اصلاً با هم نداشتیم، آشنائی ما در مسجد جامع ساری رقم خورد. بیشتر از دو سال هم طول نکشید، نصف عمر دوران یک رئیس جمهور، بعد ها شنیدم که مهدی داماد شده اما خیلی طول نمی کشد که عروس جوان خود را به لقاء الله می بخشد، روایتی است که می گویند: یک ماه کمتر از ازدواج اش نگذشته بود که راهی جبهه شده و شهید می شود.
سال ها از جنگ گذشته، آن بچه های باصفا و مومن بیشتر یا شهید شده اند، یا از دنیا رفته اند، آنها هم که مانده اند، گرفتاری، روزمرگی ها، بچه ها را کم و بیش از هم جدا کرده.
با این حال گاهی می شود که همدیگر را مانند همان روزگار در محل مسجد جامع می بینیم.
مدتی قبل یکی از بچه ها، غروب بود، غروب جمعه، زنگ زد!
گوشی را نگاه کردم، شماره تماس عجیبی روی گوشی افتاده بود، 00 +0…
با تعجب گوشی را برداشتم،
سلام کردم، آن سوی خط صدائی غریب حالم را بهم ریخت.
یکی از بچه های همرزم که آخرین بار در جبهه دیده بودم، او بود.
با تعجب گفتم: تو کجائی پسر؟! از بهشت زنگ می زنی؟! این چی چی شماره است، من کپ کردم!
گفت: آقا رضا! من هلند هستم و الان به شدت دلم گرفته، دلم می خواست الان غروب جمعه ایران، شمال، ساری باشم، مسجد جامع شهر، صدای اذان مغرب دلم را صفا بدهد.
بعد با بغض ادامه داد: رضا! اینجا هلند کفار بازاره، نه صدای اذانی، نه صدای مناجاتی، نه نوای قرآنی.
فقط بازار سگ و گربه ها داغ داغ است.
مردم بیش از این که با هم، با خدای متعال مانوس باشند، با سگ و گربه و خوک همنشینی دارند. خیلی دلم گرفته رضا، دارم می میرم.
این ها چه جماعت عجیبی هستند.
رضا! مردم باید قدر اذان مغرب ، صبح و ظهر را بدانند.
یاد شهید مهدی علیپور هم بخیر با آن نوای گرم عاشورائی اش…
یاد همه شهدا بخیر.
آقا رضا! مردم قدر ایران را بدانند که بهشت برین است ایران سربلند.
آری ایران بهشت است.
بهشتی که شهدائی چون: مهدی علیپور را به لقاء الله رساند.
نویسنده: غلامعلی نسائی
صفحات: 1· 2