• تماس  

دیدار آیت الله خامنه ای و نواب صفوی

05 اسفند 1391 توسط 313


بعد گفتند که فردا هم نواب به مدرسه نواب مي رود. من هم رفتم مدرسه نواب براي اينکه بار ديگر نواب را ببينم. مدرسه نواب مدرسه بزرگي است. برعکس مدرسه سليمان خان که کوچک است ، مدرسه نواب جا و فضاي وسيعي دارد. آن روز همه آن مدرسه را فرش کرده بودند و منتظر نواب بودند. گفتند که از مهديه راه افتاده اند به اين طرف. من راه افتادم و به استقبالش رفتم که هر چه زودتر او را ببينم. يک وقت ديدم از دور دارد مي آيد. يک نيم دايره اي در پياده رو درست شده بود که وسط آن نيم دايره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همينطور صف مردمي بود که از پشت سر فشار مي آوردند و مي خواستند او را ببينند و پشت سرش جمعيت زيادي حرکت مي کرد.
من هم وارد شدم. باز رفتم نزديک نواب قرار گرفتم. جذب حرکات او شده بودم. نواب همين طوري که مي رفت شعار هم مي داد. نه اين که خيال کنيد همين طور عادي راه مي رفت ، يک منبر در راه شروع کرده بود : ما بايد اسلام را حاکم کنيم. برادر مسلمان ! برادر غيرتمند ! اسلام بايد حکومت کند.
از اين گونه حرفها و مرتبا در راه با صداي بلند شعار مي داد. به افراد کراواتي که مي رسيد مي گفت : اين بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازکن. به کساني که کلاه شاپو سرشان بود مي گفت: اين کلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار. و من ديدم کساني را که به نواب مي رسيدند و در شعاع صداي او و اشاره دست او قرار مي گرفتند ، کلاه شاپو را بر مي داشتند و مچاله مي کردند در جيبشان مي گذاشتند. اينقدر سخنش و کلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم کمتر کسي را ديده ام. خيلي مرد عجيبي بود يک پارچه حرارت بود ، يک تکه آتش بود.
با همين حالت رسيديم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شديم. جمعيت زيادي هم پشت سرش آمدند. البته مدرسه پر نشد ، اما حدود مسجد مدرسه جمعيت زيادي جمع شده بودند. باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمي نواب را مي پاييدم. شروع به سخنراني کرد. با همه وجودش حرف مي زد. يعني اين جور نبود که فقط زبان و سر و دست کار کند ، بلکه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همينطور حرکت مي کرد و حرف مي زد و شعار مي داد و مطلب مي گفت. بعد هم که سخنرانيش تمام شد ظهر شده بود و پيشنهاد کردند که نماز جماعت بخوانيم. قبول کرد و اذان گفتتند. ايستاد جلو و يک نماز جماعت حسابي هم ما پشت سر نواب خوانديم. بعد نواب رفت و ديگر ما بي خبر بوديم و اطلاعي از نواب نداشتيم تا خبر شهادتش به مشهد رسيد ، بعد از حدود تقريبا دو سال که از سفر نواب به مشهد مي گذشت.»

 

 (منبع: خبرگزاري فارس / 62)

 

صفحات: 1· 2

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: نواب صفوی، آیت الله خامنه ای،؛ خاطرات

موضوعات: سیاسی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

درباره وبلاگ

همه عمر بر ندارم سراز این خمار مستی؛ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی؛ تو نه مثل آفتابی، که حضور و غیبت افتد؛ دگران روند و آیند و تو.... همچنان که هستی؛ دل دردمند ما را، که اسیر توست یارا؛ .به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی اللهم عجل لولیک الفرج

موضوعات

  • همه
  • سین یعنی سلامتی
  • حرفهای خودمونی
  • اخلاق
  • سیاسی
  • علمی
  • اجتماعی
    • زندگی
      • آشپزخونه من
      • نکات خانه داری
  • روانشناسی
    • مشاوره
  • احکام
  • پژوهشی
  • خبر خبر
  • پاتوق کتاب
  • چفیه خاکی
  • جام ولا
  • 30نما
  • شبهه
  • تاریخ نگاری
    • مناسبت روز
  • تصویر روز
  • معرفی نرم افزار
  • معرفی نرم فزار
  • خاطره نویسی

امکانات وب

كد تقويم

قالب وبلاگ


حرم فلش - ساعت فلش برای وبلاگ و سایت

آمارگیر

آمارگیر

قالب وبلاگ

آهنگ وبلاگ

نماز حاجت
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس