دیداری که آتش انقلاب اسلامی را در دل سید علی 14 ساله روشن کرد
قرار بود در مهدیه علی اصغر عابدزاده سخنرانی کند. به گوش سید علی رسید. «بسیار علاقه مند شدم که نواب را ببینم.خواستم بروم مهدیه، ولی نتوانستم … بلد نبودم.»
روز دیگر شنید که نواب به مدرسه سلیمان خان می آید، همان جایی که سید علی در آنجا درس می خواند. «شروع کر دیم مدرسه را آب و جارو کردن و آماده شدن … آن روز جز روزهای فراموش نشدنی من است… وقتی آمد دیدم که یک آدمی است قد کوتاه و ریزنقش، با یک عمامه مخصوص، به همراه عده ای از فداییان اسلام که او را همراهی می کردند، با کلاه های پوستی مخصوص شان. آنها نواب را به شکل نیم دایره احاطه کرده بودند… سخنرانی نواب مثل سخنرانی های معمولی نبود؛ او بلند می شد، می ایستاد و با شعار شروع به حرف زدن می کرد و همین طور پرکوب و شعاری صحبت می کرد.»
علی آقای نوجوان که از لابه لای جمعیت خود را به نزدیک نواب رسانده و از فاصله کوتاهی محو تماشای او بود، حرفهایی شنید که پیش از آن به گوشش نخورده بود: « بنا کرده بود به شاه و دستگاه های انگلیس بدگویی کردن. حرفش … این بود که اسلام باید زنده شود؛ اسلام باید حکومت کند و این کسانی که در راس کار هستند… دروغ می گویند. اینان مسلمان نیستند.»
این دیدار تصورات سید علی را نسبت به نواب به هم ریخت، اما شیفتگی باطنی او نسبت به رهبر فداییان اسلام شمایل تازه ای یافت؛ تا جایی که حس کرد دوست دارد همیشه با نواب باشد.
در این جلسه، یکی از اطرافیان نواب لیوانی پر از شربت آبلیمو به دست گرفت و با این تعبیر که این شربت شهادت است به حاضران چشاند. شور و هیجانی در گرفت. وقتی نوبت به سید علی رسید باقیمانده شربت با قاشق به دهان مشتاقان حاضر ریخته می شد. «وقتی به من شربت داد گفت بخور، ان شالله هر کسی این شربت را بخورد شهید می شود.»
فردای آن روز نواب صفوی به مدرسه علمیه نواب رفت. سید علی خود را زودتر از موعد به آن جا رساند. دید که مدرسه را فرش کرده اند و آماده استقبال شده است. پرس و جو کرد، گفتند مهدیه را ترک کرده، در راه است. رفت تا زودتر او را ببیند. دید که از دور می آید.
نیم دایره ای دور نواب در پیاده رو درست شده بود و او در مرکز آن در حال آمدن بود. پشت سر جمعیت مشتاق زیادی او را همراهی می کردند. سید علی خود را به او نزدیک کرد و هم قدم شد.
«نواب در حال راه رفتن هم شعار می داد… یک منبر در راه شروع کرده بود. (میگفت) ما باید اسلام را حاکم کنیم. برادر مسلمان، برادر غیرتمند، اسلام باید حکومت کند…. می رسید به افرادی که کراوات گردن شان بود می گفت این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر باز کن. می رسید به کسانی که کلاه شاپو سرشان بود، می گفت این کلاه را اجانب بر سر ما گذاشتند برادر بردار»
سید علی می دید کسانی را که در شعاع صدا و اشاره دست او قرار داشتند کلا شاپو خود را بر می داشتند و در جیب شان مچاله می کردند.« یک تکه آتش بود.»
معلوم نیست نواب هنگام سخنرانی در مدرسه نواب متوجه سید قباپوش عمامه بسری که روبروی نشسته بود شده باشد، اما آن نوجوان از خود می پرسید که این بشر چطور می تواند با همه وجودش، با همه اعضای بدن، سر و زبان و دست و پا و این همه جنبش و خروش سخن براند و حاضران را به وجد آورد؟
این همه شور، بی باکی، صراحت و تازگی برای سید علی گیرا و جذاب بود. «همان وقت جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب صفوی در من به وجود آمده و هیچ شکی ندارم که اولین آتش را مرحوم نواب در دل ما روشن کرد.»
صفحات: 1· 2