شکوه شکیبایی
در چنگال شقاوت
حضرت ابراهیم در حدود هفتاد سالگی بود که از سوی خداوند مأمور گردید از افراد بت پرست دیاری که در آن می زیست (بابل)، دوری گزیند. از این رو همسر خویش ـ ساره ـ پدر و برادرزاده خود ـ حضرت لوط(ع) ـ و برخی دیگر از پیروان را برداشته و به منطقه «حرّان» که در مُلک جزیره بود، مهاجرت کرد. این همراهان به رغم ترس از طاغوت بابل با مشاهده قدرت عینی یعنی سرد شدن آتش بر پیامبر خدا به او گرویدند، ولی ایمان خود را از نمرود مخفی کردند. ساره دختر «بتوایل بن ناهور» اولین فردی است که به ابراهیم(ع) ایمان آورد. پاره ای منابع این زن را دخترخاله حضرت ابراهیم(ع) دانسته اند، اما طبری در تاریخ خود از فردی به نام سدی نقل کرده است که ساره دختر شاه حران بود که از باورهای قبیله خود روی برتافت و در این شهر به عقد ابراهیم(ع) درآمد.(1) تولد ساره را در سال 3361 بعد از هبوط آدم مطابق با 2855 قبل از هجرت نبوی نوشته اند. وی که در حُسن و جمال کم نظیر بود، سی و شش سال داشت که ابراهیم(ع) را برای خویش برگزید و در این زمان گوسفندان و اموال فراوانی داشت که تمام آنها را به همسر خود تقدیم کرد، تا در طریق رسالت صرف کند.(2)
ساره در طول زندگی مشترک با ابراهیم(ع) مشکلات فراوان و مصایب سختی را پذیرا شد و در نهایت بردباری و رضا نسبت به سختی و مشقت ـ که امتحان الهی برای بروز اخلاص بنده برگزیده اش بود ـ نقشی چشمگیر ایفا کرد. ابراهیم به همراه همسر و برخی یاران صدیق خود در شهر حران توقف کرد، تا در این سرزمین گوشی شنوا و فکری رها از هواهای نفسانی بیابد، ولی طولی نکشید که انحراف و ضلالت افراد آن دیار بر حضرت مشخص گردید. وی از آنجا به سرزمین کنعان رفت، ولی چون قحطی و خشکسالی به این ناحیه روی آورد، آهنگ مصر کرد و به این سامان رهسپار گشت.(3)
گرچه مصر سرزمین سرسبز و باصفایی بود، اما فرمانروایی ستمگر که «سنان بن علوان بن عبید بن عولج» نام داشت، بر آن حکومت می کرد. چون ابراهیم(ع) به نیات پلید و هوسهای شیطانی این شخص آگاه بود و از آن سو همسر زیبارویش همراه او بود، وقتی خواست وارد مصر شود، جعبه ای تدارک دید و ساره را در آن نهاد، به طوری که بتواند از منافذی نفس بکشد و نیز از گزند دژخیمان مصون باشد. چون ابراهیم به مأموران قبطی رسید، عُمّال مالیات نزدیک آمده و یک دهم اموالش را به عنوان مالیات مطالبه کردند. ابراهیم همه را پرداخت، تا به صندوق رسیدند. مأمور مالیات گفت باید گشوده شود و اصرار ابراهیم در حفظ آن فایده ای نداشت. چون در جعبه باز شد، زنی خوش صورت را دیدند. یکی از درباریان که در آنجا حضور داشت، این خبر را به آگاهی فرمانروای مصر رساند و چنان سیمای ساره را وصف کرد که او را مفتون جمالش ساخت. گفتار مأمور میلی در دل
«سنان بن علوان» ایجاد کرد و آتش هوس او را شعله ور ساخت. از این رو ابراهیم را احضار کرد و از او پرسید: نسبت تو با آن زن چیست؟ ابراهیم پی به مقصود شوم وی برد و متوجه شد اگر بگوید ساره همسر او است، نقشه نابودی وی را به اجرا می گذارند و با کشتن او، ساره را می رباید. از این رو و با توجه به اینکه افراد باایمان خواهر و برادرند، گفت این زن، خواهرم می باشد، بدون آنکه دروغی گفته باشد، و به نوعی تقیه کرد.
وقتی زمامدار مصر فهمید آن زن شوهر ندارد، دستور داد او را به کاخ آوردند. ابراهیم نزد همسرش بازگشت و او را از ماجرایی که در برخورد با حاکم رخ داده بود، مطلع ساخت و از او خواست ادعای وی را تأیید کند و بگوید خواهر ابراهیم(ع) است.
آن حضرت همسر خود را تسلیم خواست الهی کرد، تا او را از هر گزندی حفظ کند، و بیکار ننشست و سر به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا! اگر خواست تعرضی بر ساره وارد کند، دستش را خشک گردان! دعای وی به اجابت رسید و چون فرمانروای مصر خواست دست تجاوز به ساره بگشاید، دستش چون چوب خشک گردید. وی متأثر شد و به ابراهیم گفت: خدایت چنین خواست؟ ابراهیم فرمود: آری، او صاحب عزت است و حرام را دشمن می دارد. حاکم گفت: پس از خدایت بخواه دست من به حالت نخست بازگردد. ابراهیم دعا کرد و او سلامتی خویش را بازیافت، ولی چون زیبایی ساره او را مسحور کرده بود، باز به قصد سوء خواست تعدی کند. این بار نیز دستش خشکید. این وضع خوف انگیز و برآورده شدن دعای ابراهیم(ع) در قلب آن حاکم مشرک، مهابتی ایجاد کرد و ابراهیم را تعظیم و تکریم فراوان کرد و چون به خواب رفت، در عالم رؤیا بر حقیقت حال واقف شد و دانست ساره شوهر دارد و باید متعرض او نشود و شایسته نیست با چشم بد در او نگریسته شود و چون از خواب برخاست، چاره ای جز آزاد کردن ساره ندید.(4)
او تقاضا کرد ابراهیم بپذیرد کنیزی خوش خُلق و نیکوروش به ساره ببخشد، تا به خدمتگزاری او مشغول شود. فرستاده الهی قبول کرد و حاکم مصر هاجر را به همسر ابراهیم تقدیم نمود و نیز کنیزان و غلامانی به همراه دامهایی به عنوان هدیه برای ابراهیم(ع) فرستاد و به خاطر برخورد نامطلوب خود عذرخواهی کرد.(5)
ارمغانی ارزنده
بدین گونه ساره به حکم عاطفه و صفا و وفایی که به ابراهیم داشت، قصر پدر و امکانات رفاهی آن را رها کرد و با یک کنیز به سوی ابراهیم آمد. آن کنیز زنی از حبشه بود، که به قوم عمالقه انتساب داشت و در رفاه و سرزمینی با وفور نعمت بزرگ شده بود. گرچه در نظام طبقاتی مصر برایش ارزش اجتماعی قایل نبودند. گذشت زمان این کنیز را به زنی فداکار، بردبار و اهل ایمان تبدیل کرد، که الگوی بسیاری از مادران فداکار و زنان فرشته خوی زمانهای بعد گشت و خداوند در زاویه ای از کعبه و گوشه ای از مکه نقش و جلوه ای از این زن سیاهپوست را که قلبی سپید و نورانی داشت، بر جای نهاد.
هِجر یک لغت حبشی است که معنی شهر را می دهد. گویا این زن آفریقایی ریشه مدنیت داشت. هاجر از تبار قومی است که عمالقه نام داشتند و در ناز و نعمت زندگی می کردند و در جایی خوش آب و هوا روزگار می گذرانیدند. در قرآن نامی از این قوم نیامده، ولی در روایات اسلامی از نسل سام یا حام (فرزندان نوح) شمرده شده اند.(6) و اقوامی شجاع و جنگجو به شمار می رفتند. از آنجا که هاجر از دیار مصر به ساره و ابراهیم پیوست و بعدها به عقد آن حضرت درآمد و حضرت اسماعیل(ع) از وی متولد گردید و او جد بزرگوار رسول اکرم(ص) است، آن حضرت روزی خطاب به اصحاب و یاران خود فرمود: شما به زودی کشور مصر را می گشایید. با مردم آن سرزمین به نرمی و ملایمت رفتار کنید، چون آنان با شما قرابت و پیمان خویشاوندی دارند.(7) ابن اسحاق گوید: از زهری پرسیدم: این خویشاوندی که پیامبر اکرم(ص) فرمود، چه بود؟ گفت: هاجر مادر اسماعیل از آنها (مصریان) بود.(8) ابن اثیر نیز این موضوع را مورد تأیید قرار داده است.(9)
به دلیل پیوستگی هاجر به قبطیان و این که او جده رسول اکرم(ص) به شمار می آید و نیز بنا به وصایای مؤکد آن حضرت در باره ساکنان مصر، مسلمانان در خوش رفتاری نسبت به مصریان مراقب بودند و مأموریت داشتند در برخورد با اهل این سرزمین طریق احسان و نیکی پیش گیرند و آنان را به دیده احترام نگریسته، هم پیمان و خویشاوند خود بدانند. این وضعِ رضایت بخش پس از فتح مصر و در طول حکومت مسلمانان بر این دیار ادامه داشت و در این مدت اکثر قبطیان به اسلام گرویدند. این همه برکت، صفا و مردانگی به توصیه پیامبر اکرم مبنی بر خوش سلوکی با مردم مصر به خاطر هاجر بود.(10)
ابراهیم(ع) مدتی در مصر بود و در این دیار به دلیل زحماتی که متحمل شد و روحیه صبر و متانتی که داشت، به لطف خداوند اموالش فراوان گشت و دامهایش افزایش یافت و رفته رفته خوش اخلاقی و صفات ستوده اش او را شخصیتی متنفذ درآورد. چنین وضعی رشک تنگ نظران را برانگیخت و گروهی در صدد ایذا و آزارش برآمدند. چون پیامبر خدا از نقشه آن قوم کج اندیش آگاهی یافت، مصمم گشت از مصر کوچ کند و به همراه ساره و کنیزش هاجر به فلسطین برود. از این پس هاجر افتخار داشت با قافله ای نورانی ـ که طلایه دارش رسول الهی بود ـ همراه گردد و به خدمتگزاری چنین قهرمان موحدی مبادرت ورزد. هر جا توقفی داشتند، هاجر با تمام وجود دستهای خویش را برای هر نوع خدمت می گشود و چون پروانه بر گرد ساره و شویش می گشت. سرانجام کاروان کوچک در ناحیه بئرالسبع ـ که مرکز وادی نقب است ـ مقیم گشت. حضرت ابراهیم(ع) در این آبادی چاهی حفر نمود و مسجدی ساخت. آنجا آبخوری پاکیزه ای داشت که گوسفندان از آن سیراب می گردیدند، اما مردم آن سامان به اذیت پیامبر خدا پرداخته و آرامش او را سلب نمودند. آن حضرت ناگزیر شد به اتفاق ساره و هاجر در میان رَمْلَه و ایلیا در شهری که قِطّ نام داشت، ماندگار گردد. پیامبر الهی در این شهر با همکاری همسر و کنیزش هاجر به دامداری مشغول بود و تازه واردان را میهمان می کرد و خداوند روزیش را گشاده نموده و او را مال و خدمه داده بود.(11) حلب از مناطق شامات است که ابراهیم(ع) در تپه های آن گوسفند می چرانید و شیر آنها را به فقیران می داد و چون بیچارگان به سوی خانواده وی می آمدند و طلب شیر می کردند و می گفتند: شیر بدوش، از آن تاریخ آن منطقه به «حلب» مشهور گشت.(12)
هاجر در پرتو تعالیم ابراهیم خلیل به تلاشهایی در باره خودشناسی دست زد و به برکت چنین مجاهدتی احساس کرد دارای زمینه ای مناسب و شگفت انگیز برای تکامل معنوی و پیشرفت روحانی است. او تمامی جهد خویش را به کار گرفت، تا بر نقاط ضعف غلبه یابد و خویشتن را از آلودگی و انحرافات برهاند. خودسازی و رسیدن به صفای انسانی و ملکوتی برای بانویی که می خواهد مسؤولیت سنگین و سرنوشت سازی را در آتیه نزدیکی عهده دار شود، بسیار ضرورت داشت. او ضمن طی طریق متوجه شد کمالات نهفته در وجود آدمی، به جنس افراد و رتبه های اجتماعی و مسایل قومی ارتباطی ندارد و در مکتب توحید، یک کنیز هم می تواند چون سایر انسانها حرکتی جهت دار توأم با ایمان و تقوا داشته باشد. هاجر به این باور رسید که ارمغان تهذیب درونی این است که حق دوست گشته و معنویت را در امور زندگی دخالت دهد و مفاهیم اصیل را بر اندیشه و عواطف حاکم نماید و از برخی سنتهای موهوم و آداب منحط که در جامعه قبلی ناظرش بود، دوری کند. او خود را خوب ارزیابی می کرد و درست می سنجید، زیرا میزان آسمانی پیش رویش بود و پیامبر خدا را می دید که چگونه فکر می کند، چه اخلاقی دارد و کردارش در برخورد با این و آن به چه شکلی است. البته حضرت ابراهیم(ع) در صدد آن بود که این زن برای مقصد آینده به عنوان بانویی مؤمن و وارسته پرورش یابد، زیرا دامانی که می خواهد نخستین آموزشگاه برای حضرت اسماعیل(ع) باشد، باید به شایستگیهایی دست یافته و قله های فضایل را فتح کند.
بهار در خزان
ابراهیم و همسرش ساره دوران فرتوتی و سالخوردگی را می گذراندند و فرزندی نداشتند. ابراهیم از این واقعیت تلخ تأسف می خورد که کسی را ندارد سکان کشتی طوفان زده هدایت را به وی بسپارد. او اغلب ایام خصوصا شب هنگام را به نیایش با پروردگار در گوشه عزلت و کنج تنهایی سپری می کرد. روزی هنگامی که خورشید در مغرب پنهان می شد، ساره با حالتی اندوهگین ناشی از رنج نازایی خویش، ابراهیم را فرا خواند. او با لکنت زبان و در حالی که سرش را به زیر انداخته بود، گفت: چند وقتی است در این فکرم که این بی فرزندی شاید تقصیر من باشد. ساره در حالی که اشک در دیدگانش حلقه زده بود، افزود: هاجر کنیزم را به تو می بخشم. مهرش را بپرداز و با او ازدواج کن. شاید از این طریق خداوند به ما وارثی عطا کند. من از این بابت راضی بوده و اکراهی ندارم و قول می دهم غصه نخورم. بدین سان ابراهیم(ع) پیشنهاد همسرش را پذیرفت و هاجر را به عقد خویش درآورد. از این پس دیگر او یک کنیز نبود، بلکه به افتخار همسری پیامبر خدا نایل آمده و باعث افزایش آرامش ابراهیم در سنین پیری گردیده بود. عطوفت هاجر مشکلات دوران سالخوردگی و برخی دشواریها را برای ابراهیم(ع) قابل تحمل می ساخت. مدتی از این ازدواج نگذشت که هاجر باردار گردید و سرانجام دوران توأم با رنج سپری شد و کودکی دیده به جهان گشود که نام اسماعیل را برایش برگزیدند.(13) همان طفلی که نور نبوت و فروغی درخشان در جبینش ساطع بود. اکنون ابراهیم که عمری را با حزن بی فرزندی گذرانده بود، در دل شوق و هیجانی بی سابقه داشت. اظهار عطوفت آن مرد خدا نسبت به فرزند از مرز عادی و روابط معمولی فراتر رفت، زیرا به او نوید داده بودند پیامبری در خاندان او از نسل اسماعیل استمرار خواهد داشت. خاتم انبیا و دوازده ستاره درخشان، از این نهال نورسته پدید می آیند و جهانیان را سرشار از نور و سرور می کنند. این فرزند تنها یک پسر نبود؛ پایان عمری انتظار، پاداش یک قرن رنج و نوید خوشایندی پس از نومیدی تلخ به شمار می رفت. کودکی که از هاجر زاده شد، در زیر باران نوازش و آفتاب عشق پدری که جانش به او بسته بود، بالید. هاجر چشم به تنها نونهالش دوخته و رویش او را مشاهده می کرد و نوازش عشق و گرمای امید را در عمق جانش احساس می نمود. ابراهیم رفتار ویژه ای در خصوص این مادر و کودک از خویش بروز می داد و گویا مراقبتش نسبت به اسماعیل غیر طبیعی جلوه می نمود. هر کسی به این حالات می نگریست، متوجه رفتار عاطفانه پدر پیر می گشت. نه او
حاضر بود با همسرش چون کنیز یا خدمه ای رفتار شود و نه هاجر می خواست آن وضع گذشته تکرار گردد، چرا که مادر بچه ای بود که سالهای متمادی ابراهیم در انتظار تولدش لحظه شماری می کرد.
ساره همسر نخست ابراهیم که آخرین سالهای حیات را پشت سر می گذاشت، شاهد این روابط غیر عادی بود، و در سیمای کودک پرتو نور رسالت را می دید و این موضوع برایش جانکاه بود و نزدیک بود از شدت اندوه جان به جان آفرین تسلیم کند.(14) ابوالفتح رازی ـ مفسر معروف شیعی ـ می نویسد: «آن نور محمدی که در پیشانی پدران پیامبر(ع) بود، انتقال افتاد به اسماعیل. ساره از آن رشک عظیم آمد و دلتنگ شد که او را می بایست که آن شَرَف او را بودی و آن فرزند از نسل و نژاد او بود.»(15) حمداللّه مستوفی نیز به این نکته اشاره دارد.(16)
البته ساره برای جلب رضایت پروردگار و حس ترحم نسبت به شوهرش، هاجر را به وی بخشید، تا شاید از این کنیز صاحب فرزندی شود، ولی اکنون طاقت تحمل این واقعیت را نداشت و تصور می کرد شوهرش نسبت به هاجر احترام افزون تری قایل است. سرانجام طوفان غم به او یورش آورد و گویی تحمل دیدن اسماعیل و نگریستن به هاجر را نداشت. و چگونه این حقیقت را بپذیرد که افتخار نبوت در دودمان آن کنیز باقی بماند و او از چنین فیض بزرگی محروم باشد.(17)
حضرت ابراهیم در چهره شکسته ساره قصه آرزوها و غصه های همسرش را می دید و چون این وضع رقت انگیز را بازشناخت، شکیبایی گزید و در ابراز عطوفت به هاجر و کودک نورسته جنبه احتیاط را پیش گرفت، ولی گویا باز هم نتوانست آتش درون ساره را فرو نشاند.
بشارت فرشتگان
به رغم این اندوه عمیق، ساره به لطف خداوند امیدوار بود و صبح سپید را انتظار می کشید. از این رو یک روز به ابراهیم گفت: نگو پیر و ناتوان شده ام. چراغ امید در درونم روشن شده و به این باور رسیده ام که بچه دار شدن من نیز امکان پذیر است. اگر چه ناتوانم، ولی قدرت الهی می تواند این نقص را برطرف کند. از تو می خواهم برایم دعا کنی. ابراهیم پذیرفت و به درگاه خداوند التجا نمود که حاجت ساره برآورده شود. دعای پیامبر خدا به اجابت رسید و فرشتگان به شکل انسانهایی بر حضرت وارد شدند و ابراهیم را به فرزندی بشارت دادند. ساره این لیاقت را داشت که سخنان وجودهای غیبی را بشنود. او خوب گوش داد. نجوای کلماتی شیرین و مژده به ابراهیم. نوید پسری را که خداوند به ابراهیم عطا می کرد، با گوشهای خود شنید؛ حتی نام فرزندش را به زبان آوردند و گفتند: اسمش اسحاق است و چراغ فروزان پیامبری در خاندان ابراهیم به برکت او تا مدتی روشن خواهد ماند. بشارت فرشتگان وجود نوه ای به نام یعقوب را نیز مژده می داد.
ساره فریاد کشید و خندید و با ناباوری به میان فرشتگان دوید و گفت: آیا در پیری می زایم، در حالی که شوهرم سالخورده است؟! این چیز شگفتی است! به او گفتند: آیا از قدرت خدا تعجب می کنی؟ رحمت و برکات خداوند بر شما اهل این خانه باد! خدا ستودنی و بزرگوار است.(18)
مدت کوتاهی که گذشت، ساره باردار گردید و اسحاق را به دنیا آورد. غریو گریه ای کودکانه زن سالخورده را غرق شادمانی ساخت. اکنون ساره گهواره ای بسته و در خیمه ای که فضایش از انوار معنوی و بانگ نشاط بخش پر شده است، از فرط هیجان، اشک شوق می ریزد، چرا که پسر محبوب و موعودش پا به عرصه حیات نهاده است. ساره که خویشتن را سزاوار چنین سعادتی یافته بود، در پوست نمی گنجید، ولی با این همه قبلاً رقیبی ساخته و به جبران گمان ناتوانی (نازایی) که اکنون بی پایه بودنش روشن شده بود، شیرازه جان مهرطلب را از هم گسسته و شوهرش را با دست خود دو نیم کرده و بهترین قسمتش را به کنیزش هاجر سپرده بود. ابراهیم(ع) عرض کرد: پروردگارا! هاجر و اسماعیل را به کجا انتقال دهم تا ساره آرامش خود را بازیابد؟ جواب داده شد: به سوی مکه حرم امن، همان جایی که هر فردی بدان روی آورد، ایمن باشد؛ همان سرزمین بابرکت.
ابراهیم قصد مهاجرت را با هاجر در میان نساء و از مکان ناآشنایی که مکه نام داشت و هرگز آن را ندیده بود، سخن گفت. زن جوان که دل خود را به زندگی آکنده از عطوفت و آغشته به آرامش با فرستاده الهی خوش کرده بود چون گفته های شوهر را شنید، بیمی در دلش چنگ انداخت و به آن جایگاه دوری که می بایست اقامتگاه او و فرزندش گردد و از آن چیزی نمی دانست، می اندیشید و می کوشید با یاد خدا و توکل به او و اطاعت از فرمان حضرت ابراهیم(ع) آشفتگی خود را برطرف کند.
وادی مبارک
سرانجام زمان هجرت فرا رسید. فرشته ای برای هدایت این کاروان سه نفری تا رسیدن به مقصد موعود در معیت آنان بود. ابراهیم، هاجر و اسماعیل خردسال پشت سر جبرئیل گستره بیکران ریگزار را در می نوردیدند و لحظه ای نمی آسودند. در طول مسیر هر جا آبادی باصفا و امیدبخشی را می دیدند، توقف می کردند و از راهنمای آسمانی می پرسیدند: آیا اینجا مکه است و او پاسخ منفی می داد. بدین گونه با تحیر از کنار هر جای سرسبز و خرم می گذشتند و ملتهب، خسته و منتظر باز به راه ادامه می دادند، تا سرانجام به وادی بدون کشت و زرع، تفتیده و سوخته از آفتاب فرود آمدند. اقامت در جایی خشک و سوزان که بادهای داغ پوست آدمی را می گداخت و تا دیده کار می کرد، در آن اثری از عمران و حیات به چشم نمی خورد، بسیار طاقت فرسا و وحشتناک جلوه می نمود. هاجر و اسماعیل در زیر آفتاب سوزان و در معرض وزش بادهای گرم بر روی ریگهای داغ نشسته بودند. هاجر در این محیط مخوف به آینده فکر می کرد. او که در سرزمین عمالقه زندگی کرده و غرق در ناز و نعمت در کنار نهرهای خروشان و چشمه ساران پرآب، زیر سایه درختان پرمیوه روزگار گذرانیده بود، هرگز با این هوای خشن و سرزمین سوزان و بیابان خشک آشنا نبود، ولی آن زن خداپرست و همسر فرستاده الهی به آن درجه از خودسازی معنوی رسیده بود که از مشاهده چنین اوضاعی هراس به دل راه ندهد و خم به ابرو نیاورد، زیرا می دانست وعده خداوند حق است و آنچه فرشته وحی خبر داده بود که ذریه اش زیاد خواهد گشت، عملی می گردد.(19)
هاجر و اسماعیل در جوار جایی که یک بلندی سرخ به عنوان نشانه ای از خانه خدا باقی مانده بود، اسکان یافتند(20)، زیرا به هنگام طوفان نوح بنای آن از بین رفته بود. تپه قرمز محل کعبه به شمار می رفت و پیوسته مردمان جهت حج این مکان را زیارت می کردند، ولی در آنجا توقفی نداشتند، زیرا وضع و جوی و زیستی نامساعد بود.(21)
موضوع قرباني و ذبح اسماعيل
ابراهيم(عليهالسلام) فرزندش اسماعيل(عليهالسلام) را در مکه رها کرد، ولي او را به فراموشي نسپرده و از او غافل نگشت، بلکه هر چند گاه به ديدار وي ميرفت.
در يکي از ديدارها ابراهيم (عليهالسلام) در خواب ديد که خداوند به او فرمان ميدهد، تا فرزندش اسماعيل(عليهالسلام) را ذبح کند. البته خواب پيامبر حق بوده و به منزله وحي الهي است، به همين دليل ابراهيم(عليهالسلام) تصميم به اجراي فرمان الهي گرفت. اين ماجرا را قرآن برايمان بازگو ميکند.
ابراهيم(عليهالسلام) ماجرا را بر پسرش عرضه کرد تا ايمان او را بيازمايد و با آرامش دل بيشتر، او را ذبح کند و اين قضيه بر او دشوار نيايد.
اسماعيل(عليهالسلام) پاسخ داد: پدر جان! آنچه را خداوند به تو فرمان داده،عملي کن. انشاء الله مرا از بردباراني که راضي به قضاي خدايند، خواهي يافت.
چون اسماعيل(عليهالسلام) تسليم قضاي الهي شد، ابراهيم(عليهالسلام) تصميم بر اجراي فرمان الهي گرفت. وي فرزندش را به صورت خوابانيد که ازقفا او را ذبح نمايد، تا هنگام ذبح، صورت او را نبيند. کارد را بر گردنش کشيد، اما نبريد، در اين هنگام خداوند او را مخاطب ساخت: «اي ابراهيم! از ذبح فرزندت خودداري کن، زيرا هدف از آزمايش و امتحان تو،حاصل گرديد و تو در اين آزمون پيروز گشتي اينک اين گوسفند را گرفته و به جاي فرزندت ذبح کن».
1 ـ تاریخ الرسل و الملوک، طبری، ج اول، ص182.
2 ـ ریاحین الشریعه، ذبیح اللّه محلاتی، ج5، ص116.
3 ـ قصص قرآن، صدرالدین بلاغی، ص58.
4 ـ همان، ص62.
5 ـ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج اول، ص111.
6 ـ تاریخ مفصل عرب قبل از اسلام، ج اول، ص313.
7 ـ السیرة النبویه، عبدالحمید جودة السحار، ص88.
8 ـ تاریخ الرسل و الملوک، ج اول، ص185.
9 ـ الکامل فی التاریخ، ج اول، ص112.
10 ـ معجم البلدان، یاقوت حموی، ج5، ص138؛ فتوح البلدان، بلاذری، ص312 ـ 313.
11 ـ الکامل فی التاریخ، ج اول، ص111؛ تاریخ الرسل و الملوک، ج اول، ص186 ـ 187.
12 ـ الدر المنتخب فی تاریخ مملکت حلب، ابن شحنه، تحقیق عبداللّه محمد درویش، ص26.
13 ـ بحارالانوار، علامه مجلسی، ج12، ص118.
14 ـ نهایة السؤول فی رویة الرسول، سعیدالدین محمد بن مسعود کازرونی، ص90.
15 ـ تفسیر ابوالفتوح رازی.
16 ـ نزهة القلوب، حمداللّه مستوفی، ص3.
17 ـ روضة الصفا، خواندمیر، ج اول، ص126.
18 ـ قرآن در سوره هود آیات 28 ـ 30 این حقیقت را مطرح کرده است.
19 ـ ماجرای آمدن ابراهیم به مکه و آوردن اسماعیل و هاجر، در منابع تفسیری شیعه چون: تفسیر نورالثقلین، ج اول، ص145 و نیز برخی منابع روایی چون: علل الشرایع، ص432 و آثار تاریخی چون: کامل ابن اثیر، ج اول، ص113 آمده است.
20 ـ تاریخ الرسل و الملوک، ج اول، ص192.
21 ـ الاعلاق النفیسه، ابن رسته، ص32 ـ 34.
صفحات: 1· 2