عکسی که چمران نتوانست بگیرد
«…به کنار اردوگاه (فلسطینی «برج شمالی») رفته بودم که دیوار به دیوار مدرسه («جبل عامل») است.چند پسر و دختر، چهار یا پنج ساله بازی می کردند؛ مثل کودکان ما - گویا عروسی می کردند- و خانه می ساختند و تشکیل عائله می دادند. اما می دانید خانه شان چه بود؟ تعجب نکنید! چهار چوب کوچک، به زمین فرو کرده، روی آن را با کهنه پاره و حلبی پوشانده بودند که کاملا شبیه خانههای بزرگ ترهایشان بود. این مسئله آن قدر دلخراش بود که نمی دانستم چه بکنم. بعدا دیدم که این اطفال خیلی هم خوشحال هستند. دایره و تنبک می زنند و آواز می خوانند و راستی که جالب بود. رفتم دوربین را آوردم که از این گروه کودکان خاک آلود و مریض و خوشحال! عکس بردارم… وقتی به آن ها نزدیک شدم، همه پا به فرار گذاشتند. می خواستم بگویم: من شما را خیلی دوست دارم، شما را به خدا فرار نکنید! ولی حرف مرا نمی فهمیدند. به دوست دیگری که عربی خوب می دانست، گفتم برود بگوید از من نترسند و فرار نکنند. آن دوست به طرف آن ها رفت، ولی از او هم فرار کردند و حتی امکان ندادند که حرف بزند. زیرا فکل و کراوات و کت داشت… بالاخره هم نتوانستم عکس بگیرم…»
صفحات: 1· 2