ماجرای شهیدی که با زنجیر دفن شد
چون پدر و مادر میخواستند به حج بروند، نامه نوشته بودیم که فوری خودش را از منطقه به خانه برساند. در جواب نوشت، لباس بسیجی من مثل همان لباس احرامی است که تو بر تن میکنی و به مکه میروی. تیری که از سلاح من به سوی دشمن شلیک میشود، مثل سنگی است که تو در منا به شیطان میزنی. همانطور که تو باعشق و علاقه به طواف کعبه میروی، من هم با همان عشق به جبهه آمدم. کعبهی تو آنجاست، کعبهی من این جاست.
موتورسواری برای رضای خدا
به سرعت از وسط تپهها عبور میکردیم. ناگهان موتور را متوقف کرد و گفت: توهم رانندگی کن. نشستم پشت فرمان و همان طور که حرکت میکردم،پرسیدم: چرا من برونم؟ گفت: احساس میکنم دچار غرور شدم.
تعجب کردم، وسط تپهها کسی نبود که ما را ببیند، حالا چه طوری احساس غرور کرده بود، خدا میداند.
به تپهی کوچکی که پشت سرمان بود، اشاره کرد و گفت: وقتی به اون تپه رسیدیم،.یک کم گاز دادم و از موتورسواری لذت بردم. معلوم میشه دچار هوای نفس شدم، در حالی که به خاطر خدا سوار موتور شده بودم.
برگردیم
از منطقهی عملیاتی خیبر، همراهم آمد اهواز، تا به خانوادهاش تلفن بزند. همین که جلوی مخابرات ایستادم، نگاهی به خیابان انداخت و گفت: پشیمون شدم، برگردیم. نمیدانستم برای حرفش چه دلیلی دارد، برای همین قبل از حرکت نگاهی به اطراف انداختم. دلیل برگشتنش را فهمیدم؛ چند زن بدحجاب، گوشهی خیابان.
نماز شب
می لرزید، گریه میکرد و اشک میریخت. بعد از مدت زیادی که نماز شبش تمام شد، راه افتاد به طرف چادر. اگر نرسیده به چادر چفیهاش را باز نمیکرد، نمیشناختمش، مثل شبهای گذشته، ناشناس میماند.
قبله
از آسمان گلوله میبارید. عراقیها به شدت مقاومت میکردند. توی انفجار نارنجکی که مقاومت آخرین سنگرشان را شکست، صورتش را دیدم. رفتم به طرفش. گفت: نماز صبح خوندی؟ گفتم: نه، هنوز نخوندم. با دست قبله را نشان داد و گفت: قبله این طرفه، بخون.
جمجمهات را به خدا قرض بده
از وقتی شنیدم شهید شده، حالم دست خودم نبود. نیمه شب رفتیم که جنازهاش را بیاوریم. تیر خورده بود وسط پیشانیاش؛روی پیشانی بند، همان جایی که نوشته بود “اعرالله جمجمتک”
وصیت
وصیت نامههایمان را قبل از والفجر هشت، با هم نوشتیم. بعد از شهادتش، وصیت نامهاش را به دستم دادند و گفتند خط آخر را بخوانم.
«زنجیرهایی را که خریدهام. به دست وپایم ببندید و در قبر قرار دهید»
قاسم سلیمانی: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند
حاج قاسم رفته بود پیش پدر و مادرش، گفته بود: حسین عاشقی بود که همه عاشقش بودند. حسین عاشق اباعبدالله الحسین علیه السلام بود. برای امام حسین علیه السلام میسوخت و با تمام وجود اشک میریخت. از روی سوز و از روی اعتقاد اشک میریخت و وقتی دعا میخواند و قبل از همه و بیشتر از همه، خودش گریه میکرد.
شهید غلامحسین خزاعی دراردیبهشت 1345 در راور متولد شد و دربهمن ماه سال 1364 در عملیات والفجر هشت به شهادت رسید.
صفحات: 1· 2