نزديك...
دوست نزدیک تر از من به من است
وین عجب بین که من از وی دورم
چه کنم با که توان گفت که دوست
در کنار من و من مهجورم…
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ ﴿ق،۱۶﴾
و ما از رگ گردن به او نزديكتريم.
آقا بیا که آمدنت دیر میشود...
آقا بیا که آمدنت دیر میشود
دارد هجوم غصه فراگیر میشود
وقتی به نامه ی عملم خیره میشوی
اشک از دودیده ی تو سرازیر میشود
کی این دل رمیده ی من همچو آهوان
در دام چشمهای تو تسخیر میشود؟
حس میکنم که پای دلم لحظه ی گناه
با حلقه های زلف تو درگیر میشود
آقا دعا کنید بیایید زود زود
دارد برای آمدنت دیر میشود…
رسم عاشقی...
“رسم عاشقی تاخیر نیست…
.
.
.
نماز اول وقت یادمان نرود.”
خاطرات قرآنی شهدا
گرمی بخش محافل
شهید علی رضا رضایی پور
در اوان کودکی و در سن چهار سالگی به مکتب خانه رفت و یک سال بعد با روان خوانی قرآن مجید آشنایی نسبی پیدا نمود. بطوریکه صوت دلنشین او گرمی بخش محفل دوستان بود و در دل بزرگان آن مجالس، امید آینده ی روشن آن کودک خردسال جرقه می زد.
آن شخصیتی که از کودکی همدم و مونس قرآن بود و هیچگاه از توسل به خاندان عصمت و طهارت جدا نشد و دور نماند، اینک آرزویی جز تلاش و ایثار در راه خدا نداشت. وقوع انقلاب برای او زمینه ی خودسازی و ایثار را صد چندان فراهم فراهم ساخته بود.
او چهره ی کاملاً ملایم و جذاب همراه با جوشش درونی داشت.(1)
بهترین استفاده از فرصت
شهید حسن مداحی
همه سوار قطار شدیم، تا اهواز راه زیادی بود، یک مدت از منطقه دور بودیم و دلمان برای آن جا تنگ شده بود، همین که قطار حرکت کرد، 14-15 جلد قرآن کوچک بین بچه ها تقسیم کرد، و گفت: «بیایید تا اهواز این ها را بخوانیم».
بچه ها خوشحال شدند، آخر مانده بودند این همه راه را چه بکنند. خلاصه هم حوصله مان سر نرفت، هم شراکتی کل قرآن را خواندیم.(2)
چه قرآنی می خواند!
شهید عبدالحمید مؤمنی
پدر شهید می گوید: «از وقتی که به دنیا آمد، بچه ای سالم، ساکت و آرام بود و با بچه های دیگر تفاوت زیادی داشت. به هنگام دو سالگی، همیشه دور و بر پدربزرگش که اهل منبر بود، به اصطلاح می پلکید و ایشان را خیلی دوست می داشت و اغلب با ایشان بود. 2 الی 3 ساله بود که در جلسات قرائت قرآن می بردمش و خواندن قرآن را یاد گرفته بود. وقتی قرآن می خواند، همه با تعجب می گفتند: «چه قرآنی می خواند!»
در مواقعی که جلسات قرائت قرآن در منزل ما بود، برای حاضرین در جلسه چای می آورد، شبی که در منزل آقای رضایی دوره ی قرآن داشتیم، حاج آقا رضایی از شهید سؤال کرد و ایشان جواب داد. در همان جلسه، حاج آقا از یکی از بزرگسالان سؤالی کردند که نتوانست جواب بدهد؛ حاج آقا رضایی گفتند: «ببینید این کودک خردسال چقدر قشنگ به سؤالات پاسخ داد.»
وقتی هم که مدرسه می رفت، مکتب هم می رفت و همیشه هم به مسجد رفت و آمد داشت و زمانی که انقلاب شروع شد مدرسه ها، تعطیل شد، هر روز به راهپیمایی می رفت.(3)
صفحات: 1· 2
قرار من با خــــدا...
قرار من با خــــدا این
شــــد کــــــه
مـن چشــمامو ببنــــــدم
و دســـتمو بـزارم تـو
دست خــــدا و باهـــــاش
بــرم جــــلو
خــــدایا قول بده تــــوی
مسیر دستمو ول نکــــــنی
قول بــــده مـــواظب
سنگـای جـلوی پــام باشـی
قول بــــده مـــواظب
آخـــرش باشــــی
مـــــن تا جـایی چــشمامو
باز نگــــه داشتـــــم
کــــه می دونـــستم
چــــی خوبــــه و چــی بـــــده
ولـی از این بــه بعدش بـا
تــــو
مـن اسمشـو میـزارم دوستـی
و تکیــــه به تـــــــو
و تـــو
اسمـش رو بــزار تــــوکل
خــــــدایــا هـــــوامو داشتــــــه
بـــــــاش…