پوستر کلید حل مشکلات
جهان عاری از خشونت...
چادر مشکی...
وقتی وارد مقطع راهنمایی شدم با همان چادر معمولی به مدرسه می رفتم ، البته آن زمان چادر مشکی را فقط برای مجلس ترحیم و روضه یا خانم های مسنی که به خانه خدا مشرف شده و حاجیه خانم بودند سر می کردند.
چند سالی بود که انقلاب شده بود و چادر مشکی ساده (کیفی) تازه مد شده بود که معمولاً خانم معلم های پرورشی ، انقلابی ها و.. سر می کردند که به آنها خواهران زینب می گفتند.
وقتی معلم پرورشی ما می دید که در جمع تمام دانش آموزان فقط منم که چادر سر می کنم ازمن پرسید: «چرا چادر سر می کنی و چرا رنگی؟» گفتم: «خانم من دیگه چند سالی است که به سن تکلیف رسیدم پس باید حجابم را رعایت کنم و مادرم گفته چادر حجاب کامله، و فقط مادرم چادر مشکی داره من ندارم». (آن زمان چادر در کردستان رسم نبود چون لباسهای محلی بلندی داشتند).
یک روز معلم با تدبیرمان هدیه ای به من داد و شاید جایزه ی با حجاب بودنم را. جایزه ام را باز کردم دیدم یک قواره چادر مشکی است. آنقدر خوشحال بودم که در پوست خود نمی گنجیدم. ایشان گفتند: «بده مادرت چادرت را بدوزد و از این به بعد چادر مشکی سر کن و حجاب کاملت را با این چادر سنگین تر کن». با خوشحالی از او تشکر کرده و به خانه آمدم وقتی پدر و مادر جایزه ام را دیدند خوشحال شده و نوع هدیه دادن ایشان را تحسین کردند.
فردای آن روز چادر و مقنعه مشکی ام را سر کرده و را هی مدرسه شدم، احساس می کردم خیلی بزرگ شده ام و فکر می کردم در آسمانها راه می روم و از آن به بعد تمرین می کردم که مثل خانم معلمم رویم را بگیرم واز او یاد می گرفتم که چطور راه برم و چگونه باید برخورد کنم و اینکه همیشه چادرم تمیز و مرتب با شد و….
به کمک پدر، مادر و معلم های مهربانم واقعا بزرگتر می شدم و می توانستم حرفهای آنها را درک کنم.
دیگر سخنان رزمندگان و شهدا را که روی دیوارهای شهر نوشته شده بود را می فهمیدم و افتخار می کردم که می توانم به آنهاعمل کنم: «خواهرم سیاهی حجاب تو رنگین تر از خون من است »
«ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است»
س.سعادتی
ادامه دارد…
دختر خمینیِ...
یادم می آید از وقتی که دختر بچه کوچکی بودیم؛ مادرم برای من و خواهرم چادر سفید گل گلی می دوخت. چادر ما همه چیز بود. در بازیهایمان گاهی زیر انداز، گاهی دیوار و سقف خانه و گاه گاهی با چین دار کردن سر آن تو عروس درست می کردیم و بر سر عروس بازی هایمان می گذاشتیم.
وقتی کلاس اول بودم، انقلاب نشده بود و سر صف مدرسه در حین خواندن سرود ملی و بالا بردن پرچم باید همه روسری را در می آوردیم. وگرنه تنبیه می شدیم و سال بعد که انقلاب شد دیگر همه باحجاب شدیم و تنبیهی در کار نبود. به سن تکلیف که رسیدم دیگه فهمیده بودم که حتماً باید حجابم کامل باشد و رعایت نکردن آن گناه است. آن زمان ما به علت شغل پدرم در یکی از شهرهای مرزی(کردستان) زندگی می کردیم که با انقلاب و جنگ های داخلی مصادف بود.
مادرم روسری سرمه ای رنگ بزرگی برایم دوخته بود تا در حین مدرسه رفتن سر کنم. یک روز که همراه با دوستم از مدرسه برمی گشتیم؛ پسر13 یا 14 ساله ای با شیطنت آمد و روسری من را از سرم برداشت و فرار کرد و کمی دورتر آن را در وسط خیابان انداخت و با لهجه کردی فریاد می زد: «این دختر خمینیِ، این دختر خمینیِ».
من ترسیده و گریه می کردم ولی دوستم که چند سالی بود با هم دوست بودیم و از اهالی همان شهر بود؛ رفت و روسری من را آورد و آن را همانطور کثیف و خاکی سر کردم.
وقتی به مادرم گفتم؛ ایشان لبخندی زد و گفت: «دخترم باید افتخار کنی دیگر بزرگ شدی و چیزی داری که خیلی ها ندارند. باید خیلی مواظب حجابت باشی. نترس و افتخار کن که تو را دختر آقای خمینی می دانند. دختر آقا باید خیلی بهتر از این ها باشد. آقا خیلی جنگیده تو هم باید بجنگی» هرچند جملات مادرم را خیلی نمی فهمیدم ولی دانستم باید محکم باشم.
س.سعادتی
ادامه دارد….
وَلاَ تَعْقِدْ عَقْداً تَجُوزُ فِیهِ الْعِلَلُ / توافق با دشمن…
امام علی علیه السلام در فرازی از نامه ۵۳ نهج البلاغه فرموده اند:
وَلاَ تَعْقِدْ عَقْداً تَجُوزُ فِیهِ الْعِلَلُ
با دشمن پیمانی مبند که قابل تفسیر باشد..