دختر خمینیِ...
یادم می آید از وقتی که دختر بچه کوچکی بودیم؛ مادرم برای من و خواهرم چادر سفید گل گلی می دوخت. چادر ما همه چیز بود. در بازیهایمان گاهی زیر انداز، گاهی دیوار و سقف خانه و گاه گاهی با چین دار کردن سر آن تو عروس درست می کردیم و بر سر عروس بازی هایمان می گذاشتیم.
وقتی کلاس اول بودم، انقلاب نشده بود و سر صف مدرسه در حین خواندن سرود ملی و بالا بردن پرچم باید همه روسری را در می آوردیم. وگرنه تنبیه می شدیم و سال بعد که انقلاب شد دیگر همه باحجاب شدیم و تنبیهی در کار نبود. به سن تکلیف که رسیدم دیگه فهمیده بودم که حتماً باید حجابم کامل باشد و رعایت نکردن آن گناه است. آن زمان ما به علت شغل پدرم در یکی از شهرهای مرزی(کردستان) زندگی می کردیم که با انقلاب و جنگ های داخلی مصادف بود.
مادرم روسری سرمه ای رنگ بزرگی برایم دوخته بود تا در حین مدرسه رفتن سر کنم. یک روز که همراه با دوستم از مدرسه برمی گشتیم؛ پسر13 یا 14 ساله ای با شیطنت آمد و روسری من را از سرم برداشت و فرار کرد و کمی دورتر آن را در وسط خیابان انداخت و با لهجه کردی فریاد می زد: «این دختر خمینیِ، این دختر خمینیِ».
من ترسیده و گریه می کردم ولی دوستم که چند سالی بود با هم دوست بودیم و از اهالی همان شهر بود؛ رفت و روسری من را آورد و آن را همانطور کثیف و خاکی سر کردم.
وقتی به مادرم گفتم؛ ایشان لبخندی زد و گفت: «دخترم باید افتخار کنی دیگر بزرگ شدی و چیزی داری که خیلی ها ندارند. باید خیلی مواظب حجابت باشی. نترس و افتخار کن که تو را دختر آقای خمینی می دانند. دختر آقا باید خیلی بهتر از این ها باشد. آقا خیلی جنگیده تو هم باید بجنگی» هرچند جملات مادرم را خیلی نمی فهمیدم ولی دانستم باید محکم باشم.
س.سعادتی
ادامه دارد….