اینجا نجف است، پایتخت بهشت
به پاى بوسى امام پرهيزكاران آمده ام . در معيت كاروانى مشتمل بر مرد و زن و پير و جوان . دل در دلم نيست ، هر قدمى كه به سوى بارگاه ملائك پاسبان علوى (عليه السلام ) بر مى دارم ، احساس مى كنم كه قدمى به فردوس نزديكتر شده ام ، قلبم به شدت مى تپد؛ بار خدايا كجا هستم . من كجا و اينجا كجا، من سيه روى گناهكار كجا و پايتخت بهشت كجا!
دست بر ديده مى كشم ، نكند خواب هستم !؟ نه ، بيدارم ، بيدار بيدار. تا به حال هيچ وقت تا اين حد بيدار نبوده ام . دلم مى خواهد با تمام وجود فرياد بكشم ، آنگونه بزرگ نائل شده ام ، باشد كه خود نيز بدان نايل آيند.
دلم مى خواهد بال و شهپرى مى داشتم و زودتر خود را به حريم قدسى شاه ولايت مى رساندم ، دلم مى خواهد…
خيابان پيش رو كه چونان انتظار دراز مى نمايد بالاخره طى مى شود و چشمم به گنبد و ايوان و صحن و سراى با صفاى امام عارفان و دينمداران مى افتد كه چونان خورشيدى تابناك نور مى پراكند با خود مى گويم :
ايوان نجف عجب صفايى دارد
اى دل بنگر چه بارگاهى دارد
خود را در برابر فضايى مى بينم كه تصويرش را سالها قبل در كتاب تاريخ كلاس پنجم دبستان ديده ام . آن سالها به عكس خيره مى شدم ، بعد با تمام همكلاسى ها در آبى آسمانش پر مى گشوديم ؛ آقا معلم دوست داشتنى و مهربانمان نيز همراهان مى آيد، زيارت مى كرديم ، شمع مى افروختيم . دعا مى نموديم ، نماز مى خوانديم ، در حياط دنبال هم مى دويديم ، كبوترها را وا مى داشتيم كه بپرند و در آسمان دنبالمان كنند، بعد هم به كلاس برمى گشتيم و ديده ها و شنيده ها را با اشتياق مرور مى نموديم …
طعم خوش خاطرات شيرين دوران كودكى تمام وجودم را در بر مى گيرد و كمى از لرزش آن مى كاهد. حالا مى توانم تجديد وضو كنم و پاى در روضه ى رضوان علوى (عليه السلام ) بگذارم …
آبشار اشك چونان پرده اى بر رواق چشمانم افتاده است ، بغض راه گلويم را بسته ، آنگونه كه نمى توانم حتى ناله اى از سر شوق برآورم ، چه رسد به اينكه زيارتنامه بخوانم ، پس چه كنم ؟ فهميدم بايد به لسان دل متوسل شوم.
متوسل مى شوم و چه فصيح و راحت مى يابمش ، رو به حضرت و ضريح نورانى روضه ى مقدسش بغض فروخورده ى سالهاى انتظار را آشكار مى نمايم : السلام عليك يا حبيب الله ، السلام السلام عليك يا صفوه الله ، السلام عليك يا ولى الله … سبك مى شوم ، درست مثل كبوترهايى كه بى اعتنا به آمد و شد مردم مى آيند و مى روند، مى نشينند و برمى خيزند…
نماز مغرب و عشا و دوگانه ى زيارت را به جا مى آورم و پس از خواندن آياتى از قرآن رو به ضريح به ديوار تكيه مى زنم و به مجاوران و زائران عرب و غير عرب كه پروانه وار برگرد مضجع نورانى حضرت (عليه السلام ) در طوافند خيره مى شوم . با خود مى گويم : اى كاش مى شد چند صباحى در نجف ماند و لوح دل را از زنگارها پاك نمود، آرى اى كاش مى شد؛ اما افسوس كه چند ساعتى بيشتر فرصت و مجال نيست با تمام وجود آرزو مى كنم كه اى كاش اين زيارت ، معرفتم را نسبت به امام (عليه السلام ) و سيره ى عبادى حضرتش افزايش دهد.
شبى در پايتخت بهشت، بيژن شهرامى
صفحات: 1· 2