از روی تکه های تنومند پیکرش شناختمش
در پادگان هفت تپه که بودیم، حسابی با بچه ها انس گرفته بودم. فضای معنوی و بی ریای جبهه هم صمیمیت بین مان را بیش تر می کرد. آن ها را مثل اعضای خانواده ام دوست داشتم. از این که آن ها را از دست بدهم می ترسیدم.
احساسی به من می گفت که خیلی از آن ها شهید می شوند. انگار چهره های شان خدایی شده بود. هر وقت که با هم برای حمام یا شنا به دزفول می رفتیم، حسابی براندازشان می کردم تا اگر نشانه یا علامت خاصی در بدن دارند را شناسایی کنم و در صورت نیاز آن ها را بشناسم.
روزها می گذشت تا این که در بمباران هوایی هفت تپه، خیلی از بچه ها شهید شدند و چیزی از آن ها باقی نماند. چند روز بعد، وقتی برای شناسایی آن ها به سردخانه ی اهواز رفتم، بالای سر یکی از جنازه ها رسیدم که تکه های باقی مانده بدنش در مجموع بیش تر از ده پانزده کیلو نبود. از تکه های تنومند و ورزیده بدنش فهمیدم که او همان جمال 90 کیلویی است که به این حال و روز درآمده بود.
راوی: داوود شالیکار