ایها العزیز
مي گويم: وَ هَلْ يَرْحَمُ الذَّليلَ إلاَّ العَزيزُ؟…
مرا مي نگري و من چشماني را مي يابم خونين شده از خودخواهي هاي من… از بي وفايي هاي من…
اما باز هم لبخند مي زني…
ميگويم:
اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الإمامَ الهادِيَ المَهْدِيَّ الْقائِمَ بِاَمْرِکَ…
دوباره سکوت و دوباره نگاه…
مي گويم: يادت هست گفته بودم
گر به سر منزل سلمي رسي اي باد صبا چشم دارم که سلامي برساني ز منش
نگاهم مي کني و من در چشمانت مي بينم طغيانم را، بيرون رفتنم از اردويت را…
گفتي: خدا ما و شما را از فتنه ها به سلامت دارد و روح يقين به ما و شما موهبت کند و از سوء عاقبتمان پناه بخشد…
چه کردي با اين قلب آشفته ام؟…
در لفظ در کنارم نشستي تا لهيب انابه از وجودم سر کشد…
اَللّهُمَّ اجْعَلْني مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ…
و من غرق غفلتم…
اَللّهُمَّ إنْ حالَ بَيْني وَ بَيْنَهُ الْمَوْتُ الَّذي جَعَلْتَهُ عَليٰ عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِيّاً فَاخْرِجْني مِنْ قَبْري مُؤتَزِراً کَفَني، شاهِراً سَيْفي، مُجَرّداً قَناتي، مُلَبِّياً دَعوَةَ الدّاعي فِي الْحاضِرِ وَ الْبادي…
بغض در حنجره ات خيمه مي زند و زخم کهنه ات سر باز مي کند…
الا يا اهل العالم انّ جدي الحسين قتل مظلوما… نگاهت با نگاه عباس به خون مي نشيند و حنجرت با علي اصغر و سرت با فرق علي اکبر شکافته مي شود!…
مي خواهي بروي…
مي گويم: صبر کن… لختي درنگ…
مي دانم حيا نکرده ام… عذاب مي کني اگر، گردن مي نهم… ولي فَکَيْفَ اَصْبِرُ عَلي فِراقِک؟…
دست به عصيان بردم، اما به زينب قسم که نمي خواستم خفيف شمردن فرمانت را…
جفا کرده ام، اما به رقيه قسم که نمي خواستم تعدّي کردن به حريم آسماني ات را…
اينک اين من و اين برق شمشيرت… و اين تو و اين نداي دل شکسته ام…
فالعفو… فالعفو… فالعفو… سيدي… سيدي… سيدي…
أنتَ أکرمُ مِن أن تُضَيِّعَ مَن رَبَّيْتَه
واي بر من که مي گويم ديوانه توأم و بي کسي ات را مي فهمم و تو را رها کرده ام…
سکوت کرده اي…
سکوتت شرر بر جانم مي زند…
جوابم را بده…
لب از لب بردار و نداي ملکوتي ات را در جانم بنشان…
به خدا خسته ام…
خودت گفتي درب خانه ات هميشه به رويم باز است…
مي دانم، نامهرباني کرده ام… اما اينک که آمده ام و لجوجانه کلون باب تو را مي کوبم…
يک بار ديگر نگاهم کن…
دلم را به آتش بکش…
وجودم را بسوزان اما… لب از لب بردار…
نگاهم مي کني با هزاران هزار حرف در چشمانت… هَل عَلِمتُم ما فَعَلتُم بِيوسُف؟…
مي گويم: اَلْعَجَلَ اَلْعَجَلَ يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ…
ميروي…
اما زمزمه ات را ميشنوم…
صبر کن چشم دلت نيل شـود، مي آيـم شعر من حضرت هابيل شود، مي آيم
سـرزمـين دلـتان بـتکده شـد، پس حالا آسـمان غـرق ابـابيل شــود، مـي آيم
قول دادم که بيايم، به خدا حرفي نيست دل بـه آيـينه کـه تبديل شود، مي آيم
نگاهم تو را بدرقه مي کند که مرا به ميقات طور برده اي و به يادم آوردي که آلوده ام، اما تو هنوز هم در قنوت وترت دعايم مي کني…
با تو هم پيمان مي شوم دوباره که اللهم عجّل لوليک الفرج…
صفحات: 1· 2