ایها العزیز
سپيده صبح لبخند مي زند و کلمات عهد در جانم مي نشيند…
اَللَّهُمَ رَبَّ النُّور العَظيم…
مي نشيني… چانه ام مي لرزد و سراپرده جانم به اشک آراسته مي شود… چشمانت پر از لبخند مي شود… <درب خانه ام هميشه به رويت باز است>… مي داني چه بگويي که با کلماتت آتش به جانم بريزي…
دامي بس بزرگ از تعلقات واهي… و من گرفتار اين دام…
قافله رفته است و من مانده ام… کارواني مقصود نديده…
دست دراز مي کني و من تمام اندوهم را به امانت به تو مي دهم… اندوه غريبي ات را؛ اندوه پيراهن غيبتت را که به دروغ، آلوده به خون نبودنت کرده بودند… و ما باور نکرديم…
عطر حضورت فضا را آکنده کرده بود و اينک…
باز بر سر دلدادگيت هم عهديم قسم به عشق از اين راه بر نمي گرديم
مي گويم اگر باورم نمي کني، فقط بگذار بخواهمت… حتي اگر سخني نگويي با دل آشفته ام…
مي گويي: شيعگي فراموشت شده… در عشق درجا مي زني…
صفحات: 1· 2