برایِ خدا!
گفت:مَردم هم ازت دعوت نکردن،شاید بری اونجا قبولت نکنن.گفتم: عیب نداره.
گفت:طلبه هم ندارن و تاحالا مبلغ نرفته،گفتم: عیب نداره.
گفت:آب و هواش هم تعریفی نداره.گفتم:عیب نداره.
گفت:اوضاعِ مردمشونم خیلی بده ها،گفتم:عیب نداره.
خلاصه،راهی شدیم.
به روستا رسیدیم،و توی خونه یکی از اهالی روستا ساکن شدیم.
روز اول رمضون بود.طرفای نماز ظهر بود که دیدم وقت اذونه.
به صاحب خونه گفتم،میشه بریم مسجد نماز بخونیم.
یکمی مکث کرد و گفت:حاجی مسجد بستست.کسی توش نماز نمیخونه.اگه الان برید نماز بخونید کسی نمیاد پشت سرتون نماز بخونه ها.
گفتم:عیب نداره و با صابخونه راهی مسجد شدیم.
توی راه یه پیرمرد دید داریم میریم مسجد،باهامون راهی شد.و اولین نمازمون رو توی مسجد سه نفری خوندیم.
نماز مغرب هم همین طوری بود،دو سه نفری خوندیم.
گذشت تا سحر شد و واسه نماز صبح راهی مسجد شدیم،توی راه چراغ های خونه ها رو میدیدم،که تقریبا قریب به اتفاقشون خاموش بود! خبری هم از سحری و این مسائل توی روستا نبود که نبود.
خلاصه نماز صبح هم دو نفری خوندیم.
گذشت و گذشت و هر روز بر تعداد کسایی که میومدن مسجد زیاد تر میشد.تا رسیدیم به شب قدر!
اونقدر مسجد شلوغ شده بود که دیگه توی مسجد جای سوزن انداختن نبود،و بقیه مجبور شده بودن که بیرون مسجد بشینن.
دیگه روزای آخر،مسجد پُرِپر میشد و جای سوزن انداختن نداشت!
صبح ها هم که برای نماز صبح میرفتیم،دیگه چراغ اکثریت قریب به اتفاق روستا روشن بود و خیلی ها توی نماز صبح شرکت میکردند.
یه روز با صابخونه داشتم حرف میزدم ،که رو کرد بهم و گفت حاجی ،یه چیز میگم بین خودمون باشه،تا قبل از اینکه بیایین این روستا یه نفرم توی روستا روزه نمیگرفت! تا این رو گفت،زنِ صابخونه از پشت پرده بلند گفت:خودتم که روزه نمیگرفتی!
خلاصه گذشت تا روز عید فطر.اونقدر نماز شلوغ شده بود که نگو و نپرس،تازه خبر اومدنمون به روستاهای اطراف هم رسیده بود و از بقیه روستاهای اطراف هم واسه نماز اومده بودند.
خیلی شلوغ شده بود،دیدنی بود.
نماز که تموم شد یهو دیدم مردهای روستا اومدن سمتم برای تبرک و تشکر!توی همین اوضاع بودیم که یهو دیدم زنها اومدن طرفم برای تبرک و تشکر،که منم از دستشون فرار کردم و گریختم!
بعدش به همه گفتم که دیگه روز آخره و باید برم قم. تا این رو گفتم همه شروع کردن به گریه و درخواست که نَرم.
ولی خب نمیتونستم بر نگردم قم،خیلی کار داشتم و یک ماه هم بود که نرفته بود.واسه همین با وجود اصرار همه مجبور شدم برگردم.
با صابخونه رفتیم تا وسائلم رو جمع و جور کنم،وقتی رسیدیم خونه اونم خیلی خیلی اصرار کرد که بمونم ولی…
یکی از اهالی روستا با موتور اومد دنبالم که تا جاده اصلی من رو برسونه چون تا جاده اصلی چند کیلومتر راه بود.سوار موتور شدم که برم به سمت جاده اصلی دیدم تمام این مسیر چند کیلومتری ،اهالی روستا تیکه تیکه وایسادن به همراه اسفند و قرآن،یعنی کل مسیر پر شده بود از اهالیه روستا! واقعا صحنه دیدنی بود…
خلاصه به جاده اصلی رسیدیم و خواستم سوار اتوبوس بشم ،که یهو راننده موتور یه تیکه پارچه که توش چیزی بود بهم داد و گفت از طرف اهالی روستاست.منم قبول نکردم و پسش دادم.ولی خیلی اصرار کرد و گفت ،اگه قبول نکنم اهالی روستا خیلی خیلی ناراحت میشن.
به ناچار قبول کردم و راهی قم شدم.
وقتی رسیدم قم پارچه رو باز کردم و دیدم توش پر از پوله.پولهای کهنه و پاره پوره که معلومه هر کدومش رو یکی از اهالی روستا به سختی جور کردن.
خیلی توی فکر فرو رفتم از کار اهالی روستا…
پول رو شمردم ،دیدم خیلی پول زیادیه،بیشتر از پولی بود که اون زمان به بهترین منبری واسه یه ماه سخنرانی میدادن!
پول را برای مقدمات عروسیم خرج کردم،در حالی که کسی خبر نداشت من قبلش هیچی پول نداشتم…
همه شما رو به خدای سفرهای تبلیغی میسپارم
یاعلی مددی
صفحات: 1· 2