برو و در آغوش خدا قرار بگیر...
دلش نمی آید.پسر دلِ دل شکستن را ندارد.چه بگوید ، چه بخواهد…چه بگوید که راضی شود ، که نشکند و راضی شود…
نمیداند…نمیداند چه کند…
روز رفتن که فرا رسید ، مادر باز هم آمد برای بدرقه.این بار فرق میکرد اما. برای همه…
پسر میدانست که رفتنش برگشتی ندارد.بال ها را روی دوش خود حس میکرد برای پرواز.اما گویا مادر هم متوجه است.لحظه ی آخر چشم در چشم شدند. پسر خواست که بگوید.خواست که بگوید مادرم ، رفتنم فرق دارد با همیشه ، میروم که عاقبت بخیر شوم ، می روم که بروم ، که پرواز…
خواست که بگوید ، بغضش را که فرو برد ، مادر امانش نداد در آغوش گرفتش و به حرف آمد که “برو…. برو و چیزی نگو…برو که تو را به خدا می سپارم…”
چند قدمی که رفت ، صدایش زد.برگشت.باز چشم در چشم…باز مادر به حرف آمد… پسرم سلام من را برسان.به مادرم ، به مادرمان.حضرت زهرا را می گوید…
رفت و رفت…
حالا سال ها گذشته و پسر برگشته.
چه برگشتنی.گویا جواب سلام را آورده …
از «مـــادر» برای «مـــادر»…
به این فکر میکنم که این روزها وقتی شهدا به شهرهای ما برمیگردند و روز و حال ما رو می بینند ،
چی میگن پیش خودشون ، چی میگن به ما …احتمالاً میگن
“قرارمون این نبودا…”
برگرفته شده از mahdiyar85.blog.ir
صفحات: 1· 2