برو و در آغوش خدا قرار بگیر...
29 فروردین 1392 توسط 313
ان شاالله عاقبت بخیر بشی پسرم ، ان شاالله پیر بشی عزیزم…
وایسا وایسا ؛ مادر من ، عزیز من ؛ درست دعا کن خواهشاً … من میخوام تو جوونی عاقبت بخیر بشم…من میخوام…
گفت و شنودشان این روزهای آخری از این دست بود…
انگار بال هایش درآمده بود و آماده بود برای پرواز.اما پاهایش بند بود.بند در دل.دل مادر…
برای پرواز فقط پاکندن از دل مادر و دل کندن مادر را کم داشت…
پدر را می شد راضی کرد بالاخره.نهایتاً کمی جلویش راه می رود و قسمش میدهد به علی اکبر و راضی اش میکند که رضا بدهد به رفتنش ، به پرکشیدنش ، به برنگشتنش. سخت است برایش اما…
اما سخت تر است برایش.«مـــــــادر» را میگویم.راضی نمیشود به رفتن و برنگشتنش.تا میخواهد حرفی پیش بکشد از رفتن ، مادر شروع میکند به گفتن.گفتن از آرزوهایش، از برنامه هایش.برای پسرش ، پسر دسته ی گلش.از عروسی اش میگوید و…
صفحات: 1· 2