بود کیش من مهر دلدارها
اولین بار دکتر دینانی را توی همایش شیخ اشراق دیدم، داشتند برای چند نفر از علامه طباطبایی صحبت میکردند و هیچ حواسشان نبود که دارند توی دل دخترکی که آن روزها تست شیمی و فیزیک راضیاش نمیکرد طوفان به پا میکنند… چند ماه بعد که میخواستم برگهی انتخاب رشتهی دانشگاه را پر کنم فلسفه اسلامی انتخاب اولم شد. بعدها از زبان ایشان درباره علامه بسیار شنیدم، حالا حاشیهی کتابهای اشارات و اسفارم پر است از خاطرههای استاد… اگرچه هیچ وقت شاگرد خوبی نبودهام ولی خوشحالم که دل بستهی این راه شدم….
+
میگفتند همین که درست فلسفه و تفسیر را برداشته برای درس دادن، یعنی که آدمی است غیر از همه… آن روزها تدریس فلسفه عیب بود و مکروه. درس دادن تفسیر هم علامت کم سوادی. میگفتند چون نمیتوانسته آن علوم سنگینتر را…
+
ابتدا قرار بود فلسفه را تنها برای چند تا طلبه بگوید. اما خبر دهان به دهان گشت و آنهایی که آمده بودند صد نفری میشدند. تا چند روز همه چیز امن و امان بود، اما کم کم خبرهای بد رسید، آیت الله بروجردی دستور داده بود شهریه طلبههایی را که به درس «اسفار» میآیند قطع کنند!
+
مانده بود چه کار کند؟ درس فلسفه را بگذارد کنار؟ خوب این طلبهها چه گناهی کردهاند؟ اینها باید بدانند این چیزها را… چیزی زیر لب خواند و تفألی به حافظ زد… من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم… محتسب داند که من این کارها کمتر کنم… من که عیب توبهکاران کرده باشم بارها… توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم…
+
نامهای به آیت الله بروجردی نوشت: «من که از تبریز به قم آمدم، فقط و فقط برای تصحیح عقاید طلاب بر اساس حق و مبارزه با عقاید مادیین و غیرهم میباشد. در آن زمان که حضرت آیت الله با چند نفر، خفیه، به درس جهانگیر خان میرفتند، طلاب و قاطبهی مردم بحمدالله مؤمن و دارای عقاید پاک بودند و نیازی به تشکیل حوزههای علنی اسفار نبود، ولی امروزه هر طلبه که وارد دروازه قم میشود با چند چمدان پر از اشکالات و شبهات وارد میشود… ما تدریس درس اسفار را ترک نمیکنیم. در عین حال من آیت الله را حاکم شرع میدانم. اگر حکم کنند به ترک اسفار، مسأله صورت دیگری به خود خواهد گرفت.» اما حاکم شرع چنین حکمی نداد و شهریه طلبهها هم سر جایش بود.
+
با قلم نی مینوشت. میگفت: «قلم آهنی از تأثیر مطلب کم میکند. چون بنای آهن بر جنگ و خونریزی است. و انزلنا الحدید فیه بأس شدید.» کارهای ریز را مقید بود که انجام دهد. دستهایش را قبل از کار و بعد از غذا بشوید. قبل از غذا کمی نمک بخورد، بعدش هم همین طور. وقتی سرش را شانه میکند بنشیند و چیزی پهن کند. ایستاده چیز نخورد. توی در ننشیند. سبزه و گیاه –اگر شده کم- دور و برش باشد و… معتقد بود کسی که مقید باشد به چیزهای کوچک، کم کم آماده چیزهای بزرگ هم میشود. اینها خودش آدم را میکشد به سمت حقیقت.
+
اولین بار پاییز سال 37 بود که هانری کربن را دید. بعد از آن با هم دیدارهای منظم داشتند. کربن هر سال اوایل شهریور به ایران میآمد و تا زمستان میماند. قرار، هر دو هفته یک بار شبهای جمعه بود… توی یکی از همین شبها کربن بحث هبوط آدم را پیش کشید. میخواست بداند در عرفان اسلامی هم اعتقاد به گناه اول وجود دارد. بعد هم از یک نویسنده فرانسوی نقل کرد که در این چند هزار سالی که از گناه اول میگذرد، کارمان به جایی رسیده که دیگر از گناه بدمان نمیآید. علامه در جواب گفت: «هبوط آدم عیب یا نقص نیست. پس آنقدرها گناه هم نیست. اگر میوه ممنوع نبود، امکانات بیکران وجود هرگز به ظهور نمیرسید.»
+
وقتی قرار شد چشمش را عمل کند، پزشک معالجش مثل هر جراحی در هر جای دنیا میخواست او را بیهوش کند ولی اجازه نداد و کسی نمیدانست چرا. میگفت «من خودم هر چند دقیقه که لازم باشد چشمم را باز نگه میدارم، بدون پلک زدن.» موضوع را به دکتر گفتند او راضی نمیشد. بعد سعی کردند برایش توضیح دهند این پیرمرد با آدمهای دیگر فرق دارد. گفتند او حکیم است. این را که شنید، لبخند زد. گفت: « اگر فیلسوف است، بیهوشی لازم نیست.»
+
اواخر عمرش تمام شعرهایش و جزوهای را که در شرح غزلهای حافظ نوشته بود آورد وسط حیاط و سوزاند. کسی جرأت نکرد بپرسد چرا. آنهایی که نسخهای دستنویسی از اینها را پیش خودشان داشتند سفت نگهداشتند و چیزی نگفتند. دلشان نمیآمد این چیزها بسوزد.
+
یک روز دوستی قدیمی که آمده بود دیدنش، پرسید که آیا از اشعار حافظ چیزی به یاد دارد. برایش خواند: «صلاح کار کجا و من ِ خراب کجا؟» بعد سرش را توی بالش فشار داد و چشمهایش را بست.
.
اللهم اخرجنا من ظلمات الوهم و اکرمنا بالنور الفهم وافتح علینا من ابواب رحمتک یا ارحم اراحمین.
حرف دل: این روزها انگار که کسی توی گوشم مدام میگوید؛ دوباره بیآغاز!