تقدیم به مادران
تو دیده ای که مادران چگونه فرزندانشان را در دی های همیشه سرد - هنگام بدرقه- چگونه می پوشانند؟
تو دیده ای که با آن کلاه های پشمی و شال هایی که همه تابستان با لبخند برایشان بافته اند سر و صورت دلبندشان را می پوشانند
موقع بسته شدن در که می شود با همه وجودشان برایش دعا می کنند
بغض می خورند و با لبخند گرما بخششان خدا را برای نگه داری فرزندشان به یاری می خوانند!
بعدکه در بسته می شود همه حجم اتاق در نظرشان قوطی کبریتی می شود و دلتنگیچون بار پنبه ای می شود که خیس شده!! و زانوانشان را سست می کنند
بعد از پنجره می روند و در میان بخار شیشه و حائل اشک چشمشان عزیزشان را بدرقه می کنند..
بعد هی به ساعت زل می زنند
که چرا نیامد
که چقدر آرام می گذرند!!
وسواس که داشته باشند! کار بدتر هم می شود….
تندتند یک پارچه بر می دارند و شروع می کنند ساعت را تمییز کردن!!!! بهگمانشان شاید ساعت ترحمی کند یا گرد و غباری لای چرخ دنده ها گیر کرده کهانقدر آسوده و بیخیال و آرام می گذرند!!
یک سر هم به اتاق فرزندشان می زنند..
همه چیز خاطره است و خنده ها تماما تلخ است و زجر آور..
اما چه کسی می تواند ادعا کند که انسان است و آنگاه نمی داند که شیرینی مادر شدن دروغ است! که این دلشوره ها از نیاز است! از ….
اصلا تو دیده ای آن دم که در باز می شود و همه غم ها جایشان را به آغوشی می دهند که از صبح به صد شکل تمرینشان کردند!!
تو دیده ای که مادر با چه فخری به آن قوطی کبریت و آن ساعت ناجوانمردش!! نگاه می کند وقتی در آغوش فرزندش گم می شود و آرام…
نباید گذاشت شان مادر بودن را با این دلشوره ها و بغض ها لگدمال کرد!
نباید گذاشت شان این عشق را با سرزنش های عاقلان گل آلودش کرد…
پیدانوشت: این روزها بیش از همه چیز شماتت می کنم خودم را اگر ثانیه دلتنگی امرا فراموش کنم!! از خودم سخت تر می رنجم اگر لحظه ای - حتی در خواب - برایساختن فردا طرح و برنامه ای را مرور نکنم!