خاطراتي شيرين و خواندني از سپهبد شهيد صياد شيرازي به فتح و حماسه خرمشهر
٭ عبور از كنار خرمشهر
ما در دو مرحله براي آزادسازي خرمشهر تلاش كرديم؛ يك مرحله اش در موقع عبور از كنار خرمشهر بود كه آمديم حمله كنيم ديديم تلفات سنگين خواهيم داد. وضعيت را بررسي كرديم و عكس هوايي گرفتيم، ديديم دشمن هرگونه مانعي كه ممكن است- اعم از سيم خاردار، كانال، مين گذاري و…- را به كار گرفته و ما اگر بخواهيم رزمندگان را از شمال خرمشهر وارد شهر كنيم، تلفات سنگيني خواهيم داد. از خيرش گذشتيم و از كنار خرمشهر عبور كرديم.
پس از 23 روز نبرد، حدود پنج هزار كيلومترمربع از خاكمان آزاد شده بود. مردم از پشت جبهه زنگ مي زدند، تماس مي گرفتند كه پس خرمشهر چي شد! همه منتظر آزادسازي خرمشهر بودند و نمي دانستند كه چه بر ما مي گذرد. حتي اگر يك روز هم در جبهه بوديد، مي فهميديد كه 23 شبانه روز در معرض آتش بودن يعني چه! ما به فرماندهان فشار آورديم كه به شلمچه بيايند و خط دشمن را قطع كنند. دوباره دو شب پشت سر هم حمله كرديم. تلفات سنگيني به دشمن وارد كرديم، ولي براي قطع كردن دشمن موفق نشديم و تلفاتي هم داديم.
شايد منطقي ترين پيشنهادي كه مي شد در اين شرايط داد اين بود كه بگوييم دو ماه به ما فرصت بدهيد تا خودمان را آماده كنيم و بعد حمله كنيم به خرمشهر! هر چه فكر مي كرديم به نتيجه نمي رسيديم، چون اين دو ماه فرصتي بود براي دشمن كه قطعاً كاري كند كه ديگر ما نتوانيم به هدف خود دست پيدا كنيم. توي اين صحنه بوديم كه خداي متعال جرقه امداد خودش را در فرماندهي قرارگاه كربلا زد. بنده و فرماندهي كل محترم سپاه نشستيم و روي آن طرح كار كرديم و قرار شد اين فرمان را به عنوان فرمان قرارگاه، من به فرماندهان ابلاغ كنم. قرار شد فرماندهان در آن طرف جاده اهواز- خرمشهر در سنگري جمع شوند. همه جمع شدند، من سخنراني كردم و فرمان را ابلاغ كردم و تمام شد. ديدم همه فرماندهان به هم نگاه مي كنند. سكوت پرمعنايي بود. حاج احمد متوسليان گفت: جناب سرهنگ، ما پيشنهادهايي به شما داده بوديم چرا به آنها توجهي نشد؟ و من گفتم: اين فرمان فرماندهي قرارگاه است. او سرش را انداخت پايين. فهميدم كه قانع نشد.
نفر بعد سردار شهيد حسين خرازي بود كه گفت: جناب سرهنگ چرا به منطق ما توجه نشده؟ و من دوباره حرفم را تكرار كردم. او هم قانع نشد.
سومين نفر ارتشي از آب درآمد. استادي بود از دانشگاه فرماندهي و ستاد جنگ. خيلي مؤدبانه گفت: جناب سرهنگ ما به شما سه راهكار داديم. اما در ميان آنچه شما گفتيد، هيچ كدام از اين راهكارها نبود. من به او گفتم: جناب سرهنگ، شما استاد هستيد؛ مگر نمي دانيد فرمانده در مقابل راهكارها يا يكي را انتخاب مي كند و يا هيچ كدام را؟ اين طور جاها فرماندهي هم خيلي خطرناك مي شود. يك دفعه ديدم در آن صف آخر سردار سرتيپ سيد رحيم صفوي دارد مي خندد، بدون آن كه حرفي بزند. خنده اش هم مصنوعي بود. ديدم صحنه يك طور ديگر شد. يك دفعه حاج احمد برگشت و گفت: چرا مي خندي؟ مثل اين كه چيز ديگري مي خواهي بگويي. صفوي گفت: معذرت مي خواهم. سوء تفاهم نشود، اما ما تابع دستور هستيم. تا آمدم از او تشكر كنم، حاج حسين هم حرف او را تكرار كرد و من ناخودآگاه گفتم پس چرا معطل هستيد، وقت نداريم…
بريدن دشمن
بيست و سومين روز عمليات بود. يعني ما 48 ساعت وقت داشتيم. فرماندهان همه رفتند. به خودم كه آمدم ديدم توي سنگر، همين طور خميده ايستاده ام و تمام وجودم را اضطراب گرفته. با خودم زمزمه مي كردم كه خدايا اين چه اضطرابي است، خدايا ما هر چه داشتيم و نداشتيم پشت سر اين فرمان گذاشتيم.
اگر عمليات نگيرد چه مي شود، دفعه ديگر چه مي شود؟ بالاخره گذشت و بعد از 48 ساعت طرح عملياتي بين شلمچه، پل نو و جزيره ام الرساس كه در وسط قرار داشت، آماده شد. عمليات انجام شد. همان اوايل، جناح راست كه در اختيار حاج احمد متوسليان بود، با يك تيپ از ارتش، توش و توان دشمن را بريدند و جلو رفتند و دادشان درآمد كه چرا جناح چپ نمي آيند؟ از دو طرف دارند ما را مي زنند. چه بگويم كه چه گذشت بر ما…! ساعت ده شب عمليات شروع شده بود و حالا چهار و نيم صبح بود. هر كار كرديم دو محور را بگيريم، نشد. همين طور در تلاش بوديم… داشتيم به صبح مي رسيديم. به صبح هم كه مي رسيديم، اوضاع ما به هم مي ريخت و ديگر هيچ كار نمي توانستيم بكنيم. آنهايي هم كه رفته بودند، بايد برمي گشتند. نمي دانم چه شد كه يك دفعه خوابم برد. 20 دقيقه بيشتر نخوابيده بودم كه از خواب پريدم. ديدم اين بي سيم ها و گوشي ها و دهني ها همين طوري رها و همه افراد هم خسته و فرسوده بودند. سر و صداي شديدي از توي بي سيم مي آمد. ديدم صداي تكبير مي آيد. پرسيدم چه خبر است گفتند ما آن محور را شكافتيم. يعني حدوداً ساعت 5 و 30 دقيقه بود كه محور شكافته شد. آن چيزي كه منتظرش بوديم.
700 بسيجي در مقابل هزاران عراقي
خواب از سرم پريد، خدا را شكر كردم. همه اين اتفاقهاي بيست و چند روز يك طرف و اين دو ساعت يك طرف. ساعت 5/6 يا 7 صبح بود كه به ما خبر دادند رسيديم به اروند. دشمن آن قدر غافلگير شده بود كه بالگردش صبح زود مي خواست بيايد به خرمشهر، نمي دانست كه نيروهاي ما آن جا هستند با خيال راحت با سقف پرواز 30 تا 0 متري داشت مي آمد كه يك بسيجي آر- پي- جي اش را مي گيرد به سويش و آن را مي زند. مثل اين كه با يك فيلمبردار هماهنگ كرده بود و فيلمبردار هم از اين صحنه فيلم مي گيرد كه بعدها پخش شد.
ساعت حدود 7 بود كه يك دفعه ديدم شهيد خرازي كه محل استقرارش درست چسبيده بود به خاكريز خرمشهر، با يك هيجاني گفت كه اگر من 700، 800 نفر جور بكنم اجازه مي دهيد بزنم به خرمشهر؟ پيشنهاد كردم صبر كنيد تا بررسي كنيم. كارشناسي كرديم، دور هم نشستيم و بحث كرديم. هيچ كس نظر مثبت نداشت، چون از لحاظ تخصصي جواب نمي داد. منطقي نبود كه اين 700 نفر را همراه با خط مان از دست بدهيم. آمديم به او بگوييم ستاد قرارگاه كربلا مخالفت كرده، نمي دانيد با چه برخوردي به ما انگيزه داد؛ طوري صحبت مي كرد انگار كه او فرمانده است. ديديم اصلاً نمي توانيم قانعش كنيم. من و سردار رضايي متقاعد شديم كه همين طوري رهايشان كنيم تا ساعت 5/7 بشود، ديديم باز دادش درآمد. آنها رفتند و بعد با ما تماس گرفتند. گفتيم چه خبر است؟ گفتند: هر چه نگاه مي كنيم عراقي ها دستها را بالا برده اند! تازه فهميديم منظورش چه بود. منظورش اين بود كه ما 700 نفر با اين جمعيت انبوه چه كار كنيم. گفت اگر مي شود يك بالگرد بفرستيد تا ببينيم عمق اينها كجاست. يك بالگرد فرستاديم. اي كاش صداي آن خلبان ضبط مي شد. او از آن بالا فرياد مي زد كه تا عمق پل خرمشهر تا چشم كار مي كند عراقي ها در خيابانها و كوچه ها همه دستهايشان بالاست!
٭ ديگر اثري از دشمن نبود
حالا توجه كنيد كه چه مشكلي برايمان پيش آمد. آيا مي توانستيم به عراقي ها بگوييم فعلاً برويد در سنگرهايتان تا ما نيرو جمع كنيم و بياييم شما را اسير كنيم؟ خداوند متعال اين فكر را به ذهن ما نشاند كه به رزمندگان بگوييم به صورت خط دشت بان يعني به صورت خط گسترده كه يك طرفش به اروندرود بخورد و يك طرفش به ابتداي جاده خرمشهر- اهواز كه دست خودمان بود، با دست به عراقي ها علامت بدهند كه بروند توي جاده و چون ماشين هم نداشتيم پياده بروند تا اهواز و بدين ترتيب آنها راه افتادند.
چه حالي داشتيم! فقط مي خواستيم اينها زودتر بروند و خرمشهر زودتر تخليه شود تا رزمندگان ما با خيال راحت بروند داخل شهر. حالا ساعت نزديك 10 صبح بود و خروج اسرا هنوز ادامه داشت. ساعت 10 گفتند ديگر كسي
نمي آيد. گفتيم شما پيش برويد. نيروها رفتند و به سرعت رسيدند به پل خرمشهر و قرارگاه استقرار دشمن را گرفتند. ديگر اثري از دشمن نبود. آيا حالا مي توانيم بگوييم خدا خرمشهر را آزاد كرد يا نه؟! سه ماه طول كشيد تا توانستيم تمام فشنگها و كنسروهايي را كه در گوشه و كنار سنگرها جاي داده بودند، بياوريم. چقدر سنگر داشتند! از نظر نظامي آنها مي توانستند 15 روز بدون دردسر پياپي بجنگند، چون پشت سرشان رودخانه بود و به راحتي پشتيباني مي شدند، ولي با اينهمه يك ساعت هم دوام نياوردند! در حالي كه ما تعدادمان بسيار كم بود. با همين تعداد كم 19 هزار و 500 نفر اسير گرفتيم. خدا وقتي بخواهد، چنان قوت قلبي به نيروها مي دهد كه با تعدادي اندك بر تعدادي بسيار زياد پيروز مي شوند. در خرمشهر چنين اتفاقي افتاد.
صفحات: 1· 2