خاطره ای از همت
17 اسفند 1391 توسط 313
با ستون پياده بود . در دامنه كوه داشت پياده مي رفت.
رفتم نگه داشتم و ازش خواستم سوار ماشين شود.
گفت : «من و اين بچه ها ماشين نداريم .همه مان بايد اين سراشيبي را برويم .
اگر اينها دير رسيدند من هم بايد دير برسم».
گفتم :
«آخر شما بالاخره مسئوليت داريد. بفرماييد بالا تا زودتر به محل هماهنگي برسيم».
گفت : نه ، لازم نيست !
خدا خودش قوت مي دهد و كمك مي كند.
راوي : شهيد مهدي باكري