• تماس  

خاطره ای از همت

17 اسفند 1391 توسط 313

با ستون پياده بود . در دامنه كوه داشت پياده مي رفت.
رفتم نگه داشتم و ازش خواستم سوار ماشين شود.
گفت : «من و اين بچه ها ماشين نداريم .همه مان بايد اين سراشيبي را برويم .
اگر اينها دير رسيدند من هم بايد دير برسم». 
گفتم :
«آخر شما بالاخره مسئوليت داريد. بفرماييد بالا تا زودتر به محل هماهنگي برسيم». 
گفت : نه ، لازم نيست !
خدا خودش قوت مي دهد و كمك مي كند.

راوي : شهيد مهدي باكري

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 1 نظر

موضوعات: چفیه خاکی لینک ثابت

نظر از: محمدی هنزئی [عضو] 
  • مديريت استان يزد
محمدی هنزئی

سلام
موفق باشید

1391/12/17 @ 15:51


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

درباره وبلاگ

همه عمر بر ندارم سراز این خمار مستی؛ که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی؛ تو نه مثل آفتابی، که حضور و غیبت افتد؛ دگران روند و آیند و تو.... همچنان که هستی؛ دل دردمند ما را، که اسیر توست یارا؛ .به وصال مرهمی نه، چو به انتظار خستی اللهم عجل لولیک الفرج

موضوعات

  • همه
  • سین یعنی سلامتی
  • حرفهای خودمونی
  • اخلاق
  • سیاسی
  • علمی
  • اجتماعی
    • زندگی
      • آشپزخونه من
      • نکات خانه داری
  • روانشناسی
    • مشاوره
  • احکام
  • پژوهشی
  • خبر خبر
  • پاتوق کتاب
  • چفیه خاکی
  • جام ولا
  • 30نما
  • شبهه
  • تاریخ نگاری
    • مناسبت روز
  • تصویر روز
  • معرفی نرم افزار
  • معرفی نرم فزار
  • خاطره نویسی

امکانات وب

كد تقويم

قالب وبلاگ


حرم فلش - ساعت فلش برای وبلاگ و سایت

آمارگیر

آمارگیر

قالب وبلاگ

آهنگ وبلاگ

نماز حاجت
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس