دختری بی حجاب در گلزار شهدا ؟!
زن در حالي كه به طرف صدا بر مي گشت: سلام دختــــ…….(و نگاهش رو برگردوند و به چشم هاي پسرش خيره شد، شايد به فكرش هم خطور نمي كرد، اون وقت صبح دختري با اين تيپ و قيافه… و بي جهت سلام….) با زحمت دخترم رو گفت و به كارش ادامه داد…
مهسا روبروي زن، كنار قبر نشست و پرسيد: پسرتونه؟
زن (هنوز خيره در چشم ها در قاب شيشه اي) : بله…. همه وجودمه… كه زير خاك رفته ….
شهيد شده (مهسا خودش هم از سوالي كه پرسيده بود حرصش گرفت، آخه فضاي اونجا خيلي براش سنگين شده بود) ؟؟؟
آره…. اون زير با لباساي خوني خوابيده… با پهلويي كه از تركش خمپاره شكافته و دستي كه در بدن نداره….
چند ساله بود كه شهيد شد؟
18 سال…
چقدر جوون… چطوري گذاشتين با اون سن كم بره جبهه؟
ديگه براي موندن خلق نشده بود… وقتي امام روح الله فرمان جهاد داد، فقط حرف رفتن رو مي زد….
چه مدت جبهه بود؟ زود به زود بر مي گشت؟
فقط 3 ماه… آخه رفتنش برگشتي نداشت…. خداحافظي اولش، خداحافظي آخرش بود… چشمام به در موند، تا جنازشو آوردن…
خيلي دوستش داشتين…؟
(قطره هاي اشك كه از صورت زن سرازير بود، ديگه كم كم روي سنگ قبر مي چكيد و گودي كلمه “شلمچه” رو پر مي كرد…)
بله….خيلي… اونم منو دوست مي داشت… روزي كه مي رفت، دستمو بوسيد و گرفت تو دستش، گفت: مامان حلالم كن… جهاد و نماز و همه اينها وقتي ارزش داره كه تو ازم راضي باشي…. نكنه ته دلت ناراضي باشي؟ راضي باش تا خدا هم راضي باشه…برام دعا كن عاقبت به خير بشم… و …. رفت… با پاي خودش رفت، با اون چهره زيبا، وقتي برگشت روي دست مردم بود، و تني پر از تركش، و پهلويي شكافته …. دستي كه دستم رو گرفته بود همراهش نبود، مي خواستم به جبران دستي كه ازم بوسيده بود، ببوسمش… اما…
مهسا هم اشك مي ريخت…
ديگه نمي تونست سوالي بكنه… اما جون كند تا بتونه از اون سكوت اشكبار رها بشه…با بغض پرسيد:
وصيتي هم داشت؟
آره… پيشوني بندشو يادگاري برام فرستاده بود و نوشته بود مادر مثل حضرت زينب(س) صبر كنيد… حضرت زينب(س) هفتاد و دو تا از بهترين ها رو از دست داد و صبر كرد، شما هم صبر كنيد….ما به خاطر وطن رفتيم، به خاطر اسلام رفتيم… اگر ما شهيد نشيم، شما نمي تونيد….
و سكوت…
شما نمي تونيد چي؟
(زن كمي مكث كرد و …) شما نمي تونيد چادرتون رو سرتون نگه داريد، ما بايد بريم، ما وظيفمون رو انجام ميديم….
و زن نگاهش رو از چشمان پشت قاب شيشه اي گرفت، زل زد به چشمان مهسا، چشمان آرايش كرده اي كه ديگه كاملاً از اشك خيس شده بود…
دخترم؟
بله مادر…
خواهش مي كنم تنهام بذار… آخه اومدم با پسرم درد دل كنم… شايد اون هم به خاطر اومدن شما و به هم زدن خلوتمون ناراحت باشه….
…
…
چند روز بعد…
يه خانم چادري سر قبر شهيدي نشسته بود…
اشك هايي كه چكه چكه مي چكيد و كلمه “شلمچه” رو از اشك چشم پر مي كرد…
اما اين بار مادر شهيد جايي نبود… و مهسا… چشم، در چشمهايي كه پشت قاب شيشه اي از رضايتي عميق مي درخشيدند…
صفحات: 1· 2