درآوردن گلوله از ستون فقرات با انبردست
قنبر دودانگه آرامش عجیبی داشت. گفتم: مرد! تو چهطور گلوله خوردی و خودت حالیت نیست؟! تو دیگر کی هستی بابا؟! فکر میکنی شوخی میکنم یا گذاشتمت سرکار؟! والله قسم؛ گلوله قناسه است.
بدن که سرد شود، تازه درد سراغ آدم میآید. قنبر انگار سست شد و یک مرتبه حالش بد شد. گفتم تکان نخور تا بروم و کمک بیاورم. گفت: اگر عراقیها آمدن چه؟ گفتم: هیچی، خودت را بزن به مردن.
دویدم به طرف خط اول که امدادگرها را بیاورم. «عزیزپور» را که دکتر عزیزپور صدایش میکردیم، پیدا کردم. البته دکتر نبود، امدادگر بود. تو محله خودشان آمپول میزد، به همین خاطر معروف شده بود به دکتر. خودش هم ژست دکترها را میگرفت. همراه یکی دیگر از بچهها به نام «محمد خراسانی» از روستای قلیآباد گرگان، بهسرعت خودمان را رساندیم بالای سر قنبر. قنبر بیحس و حال افتاده بود کف کمین.
عزیزپور کولهاش را باز کرد و مقداری مایع ضدعفونی کننده ریخت روی گلوله و بعد انبردستش را بیرون آورد. زدم زیر خنده. قنبر که بیحس و بیرمق مینالید، گفت: چه شده؟ باز نکند سرنیزهای، چیزی گیر آوردید؟! امدادگر خندید و گفت: نه داداش! میخواهم فنرکشی کنم. قنبر گفت: شما را بهخدا، فقط فلجم نکنید. اگه بهش میگفتیم که قرار است با انبردست گلوله را از کمرت دربیاوریم، شاید بیهوش میشد.
آرام در گوش امدادگر گفتم: راستیراستی میخواهی با انبردست گلوله را دربیاوری؟ گفت: پس چه فکر کردی؟ من تخصصم را از دانشگاه گرفتم.
با تعجب گفتم: یعنی تو واقعاً دکتری؟!
انبردست را انداخت بیخ گلوله و گفت: پس چی؛ تازه مکانیکی لُجستیک هم خوندم. جلّالخالق! دیگر اینطورش را نشنیده بودم. با تمام وجود گلوله را کشید.
قنبر آخ بلندی گفت و داد زد: شما دارید چه گندی به کمرم میزنید؟! امدادگر عرقش را با چفیه خشک کرد و یک آه از ته دل کشید و گفت: جراحی با موفقیت به پایان رسید، خبرش را فردا شبکة شلمچه منتشر میکند.
با حیرت و ترس در گوش قنبر گفتم: پایت را تکان بده. تکانی خورد و خیالم راحت شد. قطع نخاع نشده بود و مثل فنر از جایش پرید.
نویسنده: غلامعلی نسائی
صفحات: 1· 2