درس عزت و پاکدامنی ....
17 تیر 1392 توسط 313
خیلی وقت پیش مادر و فرزندی بودند در کوچه جلویشان را گرفتند مادر اولین کاری که کرد چادرش را سفت گرفت پسر آمد جلو با غضب رو کرد به مرد که چه می خواهد مادر دستش را گرفت پسرم اینها بدانند من دختر پیامبرم با ما کاری ندارند اما پسر هرچه ایستاد مرد قصد رفتن نداشت اصلا تا قباله را نمیدادند راحتشان نمیگزاشتند ولی آن قباله حق مادر بود آمد جلو فریاد کنان به سمتش رفت مرد متوسل به زور شد ، حیف که پسر کمی کوچک بود هرکار کرد که به قد مرد برسد نشد کار از کار گزشته بود سیلی به مادر خورده بود و مادر نقش زمین شده بود . قباله را بردند . مادر نه به دنبال حقش ، اولین کاری که کرد چادرش را سروسامان داد ، پسر مات و مبهوت رفت جلو چادر مادر را تکاند و مادر را به خانه رساند …..
سالها گذشت و گذشت تا باز هم مادر و فرزندی در خیابان ، مادر : پسرم واقعا عزم رفتن داری ، پسر : مادر مگر نمیبینی همه شوق رفتن دارند جان و ناموس و دین ما در خطر است دشمن به شهر آمده است باید رفت ، مادر نگاهی از شوق به پسر انداخت دستش را برد داخل کیف دستیش پارچه سبزی را بیرون آورد بله سربند بود با نقش زیبای یا فاطمه الزهرا به پیشانی پسر بست و پسر بوسه ای به پیشانی مادر زد و رفت این آخرین باری بود که همدیگر را دیدند مدتی بعد خبر آمد که فرزندش آسمانی شده است برایشان یک قران جیبی و یک نامه آوردند از طرف پسرش نامه را که باز کرد نوشته بود : مادر وخواهرم فقط و فقط حجاب را نگه دارید که از خون من پر بها تر است آری این درس عزت و پاکدامنی بود که این مادر و پسر از ماجرای کوچه و مدینه یادگرفته بودند …..
صفحات: 1· 2