دلنوشته
رنگ و بوي كريمانهي عنايت و حضور در پيشگاه بزرگان در واژهواژههاي كتيبههاي صحنها موج ميزنند گويي براي دريا شدن هر لحظه دعوت ميشوي…
لحظه گفتم! لحظاتي كه در محضرش مينگري و چشمانت را بال و پرهاي بهشتي كبوتران و نگاههاي پرمعناي زائران، لبريز از ارادت ميكنند.
حس زيباي ورود به هر رواق و صحن را كه گويي از زير قرآن عبورت داده و وسط هر صحن به شريعهي شيعه بودنت اعتباري آبگونه ميدهند، نميتوان هيچگونه وصف كرد. درست مثل ثانيههاي باراني كه اشكها از گوشهي چشمان روايتگرت روانه ميشوند و ميگويي:
باراني است حال و هواي دو ديده ام اينجا هميشه کاسه ي چشمم شکسته است
پشت پنجرههاي فولاد، زيارت، سقاخانه، نواي زيباي نقاره، صداي صلوات، بوي ملكوت؛ همه و همه گوش جان را مينوازند و تو بيصبرانه اشك ميريزي.
و باورت نميشود…
باورت نميشود گاهي كه تا به اين حد فقير شدهاي و بهشت برين را برايت آماده كردهاند تا طلب كني هر آنچه كه تو را بهشتي ميكند.
اينجاست كه ميفهمي حتي اگر گناهكارترين هم باشي، راهي برايت تا هميشه باز است…
آري…
از كعبه صفاي اين حرم بيشترست…
يك بار كه دلنوشتهام را ميخوانم، ميبينم هر چه نوشتم هيچ بود در برابر كريمانههات
آقاي من!
اینکه گدای شما شدم کافیست حدیث حسن تو کی می توان چو دعبل گفت
صفحات: 1· 2