ابـر و ابـریشـــم و عشــق
09 خرداد 1392 توسط 313
هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم ((لطیف)) تو را دوست تر
دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم .
خوب یادم هست از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم .
بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم .
اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت.
دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد .
و من هر روز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر.
من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد ،
دیگر آب از من عبور نمی کند ، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد.
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و از لطافتش ،
چند قطره اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام ،
گریه نمی کنم تا تمام نشود ،
می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف !
صفحات: 1· 2