سيره عملي امام محمد باقر (ع)
زراره از عبدالملک نقل مي کند که بين امام محمد باقر (ع) و بعضي از فرزندان امام حسن (ع) صحبتي پيش آمده بود. من خدمت امام (ع) شرفياب شدم، خواستم در اين ميان سخني بگويم تا شايد حل اختلاف شود.
امام (ع) فرمود: تو چيزي در بين ما مگو زيرا مثل ما با پسر عمويمان مانند همان مردي است که در بني اسرائيل زندگي مي کرد و او را دو دختر بود؛ يکي از آن دو را به مردي کشاورز و ديگري را به شخصي کوزه گر شوهر داده بود.
روزي براي ديدن آنها حرکت کرد. اول پيش آن دختري که زن کشاورز بود رفت و از او احوال پرسيد. دختر گفت پدر جان، شوهرم کشت و زراعت فراواني کرده. اگر باران بيايد حال ما از تمام بني اسرائيل بهتر است. از نزد آن دختر به خانه ديگري رفت و از او نيز احوال پرسيد گفت: پدر، شوهرم کوزه زيادي ساخته اگر خداوند مدتي باران نفرستد تا کوزههاي او خشک شود حال ما از همه نيکوتر است.
آن مرد از خانه دختر خود خارج شد در حاليکه مي گفت خدايا تو خودت هر چه صلاح مي داني بکن. در اين ميان مرا نمي رسد که به نفع يکي درخواستي بکنم هر چه صلاح آنهاست انجام بده. امام باقر (ع) فرمود: شما نيز نمي توانيد بين ما سخني بگوييد. مبادا در اين ميان بي احترامي به يکي از ما شود. وظيفه شمااحترام نسبت به همه ماست به واسطه رسول الله (ص).
عمربن حنظله به امام باقر (ع) عرض کرد: خيال مي کنم من خدمت شما قدر و منزلتي دارم و مورد علاقه و عنايت شما هستم، امام (ع) فرمود: آري، عرض کرد درخواست مي کنم اسم اعظم را به من بياموزي، حضرت جواب دادند آيا نيروي پذيرش و تاب نگهداري آن را داري؟ گفتم بلي، ايشان دستور دادند داخل اتاق برو. وقتي که داخل شدم، آنجناب هم وارد گرديد و دست خود را بر زمين گذاشت.ناگاه ديدم فضاي خانه چنان تاريک شد که چشمهايم ابداً چيزي نمي ديد. مفاصل و استخوانهايم به شدت در حرکت و تکان افتاد.
حضرت باقر (ع) فرمود: ميل داري به تو بياموزم يا توان نداري؟ عرض کردم نه يابن رسول الله مرا آن نيرو نيست. در اين موقع دست خويش رابرداشت اطاق مانند اول روشن شد و امام (ع) را ديدم که تبسم مي کرد.
شيخ طوسي از محمد بن سليمان و او از پدر خود نقل مي کند که مردي از اهل شام خدمت حضرت باقر (ع) رفت و آمد داشت. مرکزش در مدينه بود. به مجلس امام (ع) نيز فراوان مي آمد. مي گفت محبت و دوستي با شما مرابه اين مجلس نمي آورد، در روي زمين کسي نيست که پيش من ناپسند تر و دشمن تر از شما خانواده باشد. مي دانم فرمانبرداري خدا و رسول و اطاعت اميرالمؤمنين به دشمني کردن با شماست ولي چون ترا مردي فصيح زبان و داراي فنون و فضائل و آداب پسنديده مي بينم از اينرو به مجلس مي آيم. با اين طرز سخن گفتن باز حضرت باقر (ع) با خوشروئي و گرمي با او صحبت مي کرد مي فرمود:
هيچ چيز از خدا پنهان نيست.
پس از چند روز مرد شامي رنجور گرديد، درد و رنجش شدت يافت. آنگاه که خيلي سنگين شد يکي از دوستان خود را طلبيد و گفت هنگامي که من از دنيا رفتم و جامه بر روي من کشيدي، برو خدمت محمد بن علي (ع) از او درخواست کن بر من نماز بگزارد. شب از نيمه که گذشت گمان کردند او از دنيا رفته. رويش را پوشيدند. بامداد رفيقش به مسجد آمد، ايستاد تاحضرت باقر (ع) از نماز فارغ گرديد و مشغول تعقيب نماز شد، جلو رفته، عرض کرد يا اباجعفر، فلان مرد شامي هلاک شد. از شما خواسته است که بر او نماز بگزاري. فرمود نه، اينطور نيست. سرزمين شام سرد است و منطقه حجاز گرم، شدت گرماي حجاز زياد است، برگرد در کار او عجله نکنيد تا من بيايم، آنگاه حضرت حرکت کرده دوباره وضو گرفت دو رکعت نماز خواند. دست مبارک را آنقدر که مي خواست جلوي صورت گرفت، دعا کرد، پس از آن به سجده رفت. هنگامي که آفتاب برآمد در اين موقع برخاسته به منزل مرد شامي آمد. وقتي داخل شد او را صدا زد، مريض جواب داد «لبيک يابن رسول الله» حضرت او را نشانيد و تکيه اش داد. غذايي که از آرد گندم درست شده بود طلب کرد با دست خويش آن غذا را به او داد، به خانواده اش فرمود شکم و سينه اش را با غذاي سرد خنک نگه داريد. از منزل خارج شد، طولي نکشيد مرد شامي حالش خوب شد و به محضر امام (ع) شرفياب شد و عرض کرد مي خواهم در خلوت با شما ملاقات کنم، امام (ع) در خلوت با او ملاقات کرد. مرد شامي گفت شهادت مي دهم که تو حجت خدايي بر خلق و تو آن باب و دري هستي که بايد از آن در داخل شد. هر کس جز اين راه برود نااميد و زيانکار است: حضرت فرمود: «ما بد الک» چه شد که تغيير موضع دادي؟ عرض کرد هيچ شک و شبهه ندارم که روح مرا قبض کردند، مرگ را به چشم خود آشکار ديدم. در اين هنگام ناگاه صداي کسي را به گوش خود شنيدم که مي گفت روح آنرا برگردانيد. محمد بن علي (ع) بازگشت او را خواست!
امام (ع) فرمود: آيا نمي داني خداوند بعضي از بندگان خود را دوست دارد، ولي عملشان را نمي خواهد، برخي را دوست ندارد و عملشان رامي خواهد؟
يعني تو در نزد پروردگار دشمن بودي اما ارتباط و انس تو با من در نزد خدا محبوب بود. راوي مي گويد مرد شامي بعد از آن جزء ياران و اصحاب امام باقر (ع) شد.
سلام ابن مستنير مي گويد: محضر امام محمد باقر (ع) بودم که حمران بن عين وارد شد و چند سؤال از آن بزرگوار کرد. در هنگام خداحافظي گفت اي پسر رسول خدا (ع)، خدا شما را طول عمر عنايت کند و ما را بيش از اين بهره مند گرداند. خواستم وضع خود را برايتان شرح دهم.
وقتي ما شرفياب خدمت شما مي شويم. هنوز خارج نشده ايم. قلبمان صفايي پيدا مي کند و ماديات و دنيا را فراموش مي کنيم. اما همين که وارد اجتماع و تجارت و کسب مي شويم باز به دنيا علاقه پيدا مي کنيم.
امام (ع) فرمود: قلب چنين است گاهي سخت و زماني نرم مي شود. سپس فرمود: اصحاب رسول الله (ص) به آن حضرت عرض مي کردند: ما مي ترسيم منافق باشيم. پيغمبر (ص) مي پرسيد به واسطه چه چيز؟ مي گفتند: وقتي خدمت شما هستيم ما را بيدار نموده به آخرت متمايل مي فرمائيد ترس به ما روي مي آورد دنيا را فراموش کرده بي ميل به آن مي شويم. به طوري که گويا به چشم آخرت و بهشت و جهنم را مشاهده مي کنيم. اين حالتا موقعي است که در خدمت شما هستيم. همينکه خارج شديم به منزل که مي رويم بوي فرزندان که به شامه ما مي رسد خانواده و زندگي خود را که مي بينيم حالت معنوي که از محضر شما کسب کرده بوديم از دست مي دهيم. آيا با اين خصوصيات ما گرفتار نفاق نمي شويم؟
فرمود: هرگز، اين پيشامدها و تغييرات از وسوسه هاي شيطان است که شما را به دنيا متمايل مي کند. به خدا سوگند اگر بر همان حال اولي که ذکر کرديد مداومت داشته باشيد ملائکه با شما مصافحه مي کنند و بر روي آب راه خواهيد رفتي.
اگر اينطور نبود همينکه شما گناه مي کنيد و بعد از آن توبه مي نمائيد هر آينه خداوند دسته ديگري را خلق مي کرد که گناه کنند آنگاه طلب آمرزش و توبه نمايند تا خداوند آنها را ببخشد.
به درستي که مؤمن پيوسته مورد امتحان و آزمايش واقع مي شود. گناه مي کند و توبه مي نمايد، باز گناه مي کند، فوراً توبه مي نمايد.
حکيم بن عتيبه گفت: خدمت حضرت باقر (ع) بودم. خانه پر از جمعيت بود. در اين هنگام پير مردي که تکيه بر عصاي آهنين خود داشت وارد شد. بر در خانه ايستاده گفت:
امام (ع) فرمود: عليک السلام و رحمت الله و برکاته.
پير مرد رو به طرف حضار مجلس نموده بر همه سلام کرد و آنها جواب سلامش را دادند. آنگاه متوجه حضرت شده عرض کرد يابن رسول الله (ص) مرا به نزديک خود جاي ده.
به خدا قسم شما را دوست دارم، دوستان شمارا نيز دوست دارم. اين علاقه و محبت من نسبت به شما و دوستانت نه براي طمع در دنياست. به خدا قسم دشمنان شما را دشمن دارم و از آنها بيزارم اين دشمني و بيزاري که نسبت به آنها ابراز مي کنم خداي را شاهد مي گيرم که نه به واسطه کينه و خصومتي است که بين من و آنها باشد. آنچه شما حلال بدانيد حلال مي دانم و آنچه حرام بدانيد حرام مي دانم و انتظار فرج شما خانواده را مي کشم. يابن رسول الله (ص) فدايت شوم با اين خصوصيات آيا اميد نجاتي برايم هست؟
امام باقر (ع) فرمود: جلو بيا، جلو بيا، او را پيش خود خواند تا در پهلوي خود بنشاند. آنگاه فرمود: پير مرد! شخصي خدمت پدرم علي بن الحسين (ع) رسيد همين سؤالي را که تو کردي، از ايشان نمود. پدرم در جوابش فرمود: اگر از دنيا بروي بر پيغمبر (ص) و علي عليهالسلام و امام حسن عليهالسلام و امام حسين عليهالسلام و علي بن الحسين عليهالسلام وارد مي شوي. قلبت خنک خواهد شد و دلت از التهاب مي افتد. شاد خواهي شد و چشمهايت روشن مي گردد.
با کرام الکاتبين به خوبي و خوشي روبرو خواهي شد. آنگاه که جانت به اينجا برسد (در اين هنگام با دست اشاره به گلوي خود نمود) در زندگي نيز چيزهايي خواهي ديد که باعث روشني چشمت هست و با ما در مقامي بلند و ارجمند خواهي بود.
پير مرد از شنيدن اين مقامات چنان غرق در شادي شد که خواست براي مرتبه دوم عين جملات را از زبان امام (ع) شنيده باشد از اينرو عرض کرد يابن رسول الله چه فرموديد؟!
حضرت باقر (ع) سخنان خود را تکرار کرد. پير مرد عرض کرد اگر من بميرم بر پيغمبر صليالله عليه و آله و علي عليهالسلام و حسن عليهالسلام و حسين عليهالسلام و علي بن الحسين عليهالسلام وارد مي شوم. چشمم روشن و دلم شاد و قلبم خنک مي گردد و کرام الکاتبين را با شادي و خوشي ملاقات مي کنم. وقتي جانم به گلويم برسد، اگر زنده بمانم خدا چشمم را روشن مي نمايد و با شما در درجه اي بلند خواهم بود؟!
در اين هنگام پير مرد را چنان گريه اي گرفت که مانند ژاله اشک مي ريخت و با صداي بلند هاي هاي گريه مي کرد. آنقدر گريه کرد که بر زمين افتاد. قطرات پياپي اشک و ناله هاي جانگداز که حاکي از قلب پر از محبت و ولاي پير مرد بود چنان اطرافيان را تحت تأثير قرار داد که همه با صداي بلند شروع به گريه کردند. امام (ع) رو به طرف پيرمرد نموده با دست مبارک قطرات اشک را از مژگاش مي گرفت و مي پاشيد. پير مرد سر بلند نمود عرض کرد يا بن رسول الله (ص) دست مبارکت را به من بده. حضرت دست خود را به طرفش دراز کرد، پيرمرد دست حضرت را گرفته شروع به بوسيدن کرد و بر چشم هاي خود گذاشت، سينه و شکم، خويش را گشود دست آنجناب را بر روي سينه و شکم خود گذاشت آنگاه از جاي حرکت کرده سلام داد و رفت.
حضرت باقر (ع) تا موقعي که پيرمرد در حال رفتن ديده مي شد او را با توجه مخصوصي تماشا مي کرد. پس از آن روي به جمعيت نموده فرمود: هر کس مايل است مردي از اهل بهشت را ببيند به اين شخص نگاه کند. حکم بن عتيبه راوي حديث مي گويد هيچ مجلس عزايي را نديده بودم که از نظر سوز و گداز و سيلاب اشک شباهت به اين مجلس داشته باشد.
محمد بن مسلم مي گويد از امام محمد باقر (ع) پرسيدم که بعضي از مردم را مي بينم که در عبادت جديت دارند، با خشوع بندگي مي کنند ولي اقرار به ولايت ائمه (ع) ندارند و حق را نمي شناسند، آيا عبادت و خشوع آنها را نفعي مي بخشد؟
امام (ع) فرمود: اي محمد، مثل اهلبيت پيامبر (ص) مثل همان خانواده اي است که در بني اسرائيل بودند. هر يک از آن خانواده که چهل شب عبادت و کوشش کرد و پس از آن هر دعايي مي نمود مستجاب مي شد.
يک نفر از همان خانواده چهل شب را به عبادت گذرانيد، بعد از آن دعا کرد ولي مستجاب نشد، خدمت حضرت عيسي (ع) آمد از وضع خود شکايت کرد. عيسي (ع) تطهير نموده نماز خواند. آنگاه از خداوند راجع به آن مرد درخواست خطاب رسيد اي عيسي! اين بنده من از راه و دري که نبايد وارد شود وارد شده. او مرامي خواند با اينکه در قلبش نسبت به نبوت تو شک دارد. اگر آنقدر دعا کند که گردنش قطع شود و انگشتانش از هم جدا شود دعايش مستجاب نخواهم کرد. عيسي (ع) رو به او کرد و فرمود: خدا را مي خواني با اينکه درباره نبوت پيغمبرش مشکوکي؟ عرض کرد آنچه فرمودي واقعيت دارد. از خدا بخواه اين شک را از دل من بزدايد عيسي (ع) دعا کرد خداوند او را بخشيد و به مقام ساير آن خانواده نائل شد (که پس از چهل شب عبادت دعايش مستجاب مي شد).
زپير عقل، جواني سؤال کرد و چه گفت
که اي ز نور تو روشن چراغ انساني
بغير حبّ علي طاعتي تواند بود
که خلق را برهاند زقيد نيراني
جواب داد که لا والله اين سخن غلط است
دو بيت بشنو از من اگر سخنداني
به حق قادر بيچون خداي سبحاني
بحق جمله کرّ و بيان روحاني
که دشمنان علي را نماز نيست درست
اگر چه سينه اشتر کنند پيشاني
محمدبن مسلم گويد: از کوفه به طرف مدينه عزم سفر کردم در حاليکه مريض و سنگين بودم، خبر به امام محمد باقر (ع) رسيد که محمدبن مسلم مريض شده. امام (ع) توسط شخصي شربتي که سرپوش پارچه اي بر روي آن بود برايش فرستاد. آن شخص خود را به محمدبن مسلم رسانيد و گفت: به من دستور داده اند تا از اين شربت نخوري از اينجا نروي. محمدبن مسلم مي گويد همين که شربت را نزديک دهان آوردم بوي مشک از آن ساطع بود. ديدم شربتي خوش طعم و سرد است وقتي آشاميدم مأمور امام (ع) گفت: حضرت باقر (ع) فرمودند بعد از آنکه خوردي حرکت کن و به نزد ما بيا، من از فرمايش امام (ع) در انديشه شدم. با اينکه قبل از آشاميدن قدرت بر روي پا ايستادن را نداشتم شربت که در معده ام داخل شد مثل اينکه در بندهاي آهنين بسته بودم همه باز شد و در خانه آن سرور آمده اجازه ورود خواستم.
«با صداي بلند فرمود: خوب شدي داخل شو.»
وارد شدم در حاليکه اشک مي ريختم سلام کرده دست آن حضرت را بوسيدم. فرمود: براي چه گريه مي کني؟ عرض کردم فدايت شوم. گريه ام براي اين است که از خدمت شما دورم و در فاصله بسيار زيادي واقع شده ام. اينک خدمتتان رسيده ام نمي توانم زياد بمانم و شما راببينم. آن حضرت فرمود: اما اينکه نمي تواني زياد بماني خداوند دوستان ما را چنين قرار داده، بلا را نسبت به ايشان سريع کرده و اما به دوري و غربت اشاره کردي، در اين موضوع بايد به امام حسين (ع) تأسي بجويي. دور از ما در فرات و عراق دفن شده اينکه گفتي فاصله بين تو با ما زياد است، همانا مؤمن در دنيا و ميان اين مردم کج رفتار غريب است تا زماني که به سوي رحمت خدا برود اينکه مي گويي ما را دوست داري و مي خواهي پيوسته ما را ببيني خداوند از قلبت آگاه است و بر اين ولا و محبت ترا پاداش خواهد داد.
جابربن عبدالله انصاري به محضر امام باقر (ع) شرفياب شد در آنوقت پيري ضعيف و عاجز شده بود. حضرت از حالش جويا گرديد، گفت اکنون در حالي هستم که پيري را از جواني، مرض را از سلامتي، مرگ را از زنده بودن بهتر مي خواهم. امام (ع) فرمود: اما من اگر خداوند پيرم کند پيري را مي خواهم و اگر جوان، جواني را، اگر مريض شدم مرض را و اگر شفا دهد شفا و سلامتي را طالبم اگر بميراند مرگ را و چنانچه زنده نگه دارد زندگي را مي خواهم.
همين که جابر اين سخن را شنيد صورت آنجناب را بوسيده گفت: پيغمبر (ص) درست فرموده که تو زنده مي ماني تا ملاقات کني با يکي از فرزندان من که نام او باقر است، علم را مي شکافد به طوري که گاو زمين را شکاف مي دهد.
محمدبن منکدر مي گويد يک روز اراده کردم که امام باقر (ع) را موعظه کنم. او مرا موعظه کرد. دوستانش گفتند: به امام (ع) چه گفتي و چه شنيدي؟
گفت يک روز که هوا بسيار گرم بود اطراف شهر مدينه رفتم. مشاهده کردم که امام (ع) با دو نفر از کارگرانش مشغول کار هستند. پيش خودم گفتم چگونه است که بزرگي از بزرگان قريش در اين ساعت از روز که هوا بسيار گرم است در طلب دنياست. تصميم گرفتم که او را موعظه کنم، نزديک رفتم و سلام کردم. امام (ع) در حاليکه عرق از سر و رويش مي ريخت با تندي پاسخم داد. عرض کردم خداوند ترا اصلاح کند. بزرگي از بزرگان قريش در اين ساعت از روز با اين حال در طلب دنياست اگر مرگ در اين موقعيت به سراغت بيايد چه خواهي کرد؟ گفت: امام (ع) فرمود: به خدا قسم اگر در اين حال مرگ به سراغم بيايد موقعي آمده که من در طاعتي از طاعات الهي هستم. (بدان من اينگونه زحمت مي کشم) تا از تو و مردم بي نياز باشم. از مرگ در آن حالت بيمناکم که سرگرم گناهي باشم. آنگاه گفتم رحمت خدا بر تو باد. فکر کردم که شما را موعظه کنم اما شما مرا موعظه کرديد.
امام صادق (ع) مي فرمود: پدرم امام باقر (ع) درآمد کم و خرج زياد داشت و هر جمعه يک دينار صدقه مي داد و مي فرمود: صدقه دادن در روز جمعه ثواب مضاعف دارد به خاطر فضيلتي که روزهاي جمعه بر ساير روزها دارد.
همو فرمود: پدرم کثيرالذکر بود و بقدري ذکر مي گفت که گاهي با او راه مي رفتيم، مي ديديم که ذکر خدا مي گويد، با او طعام مي خورديم ذکر مي گفت: با مردم صحبت مي کرد ذکر مي گفت. لا اله الا الله و ما را نزد خود جمع مي کرد و مي فرمود: ذکر بگوئيم تا آفتاب طلوع کند. پيوسته امر مي فرمود به تلاوت قرآن و هرکدام از اهلبيت نمي توانستند قرائت قرآن کنند امر مي کرد که ذکر بگويند.
زراره بن اعين مي گويد: امام باقر (ع) به تشييع جنازه مردي از قريش شرکت فرمود و من در خدمتش بودم. در ميان تشييع کنندگان «عطا» مفتي مکه نيز حضور داشت. در اين حال ناله و فريادي از زني بلند شد. عطا به او گفت يا خاموش باش يا ما مجبوريم که تشييع را ادامه ندهيم. آن زن خاموش نشد. عطا مراجعه نمود. زراره مي گويد: به امام (ع) عرض کرد عطا بازگشت. امام (ع) فرمود: تو با ما باش همراه جنازه برويم اگر يک وقت چيزي در حق و باطل بودنش ترديد باشد هيچوقت حق مسلم را رها نمي کنيم، يعني فعلاً تشييع اين مرد مسلمان حق مسلم است.
زراره مي گويد: پس از اداي نماز بر ميت، صاحب عزا به امام (ع) عرض کرد خداوند به شما اجر و رحمت بدهد چون قادر نيستيد که پياده راه زيادي برويد برگرديد.
امام (ع) قبول نفرمود. عرض کرد صاحب عزا اجازه داد مراجعت فرمايي من هم سؤالي دارم که مي خواهم از شما بپرسم.
امام (ع) فرمود: برو به نيت خود، ما که به اجازه اين آقا نيامده ايم که با اجازه او برگرديم، بلکه اين کار براي فضل و اجري است که آن را مي طلبيم، زيرا به همان مقدار که شخص، تشييع جنازه مي کند مأجور است. مرحوم محدث قمي رضوان الله تعالي عليه پس از نقل روايت فوق دو روايت کوتاه ديگر در فضيلت تشييع جنازه اضافه مي کند که اول تحفه اي که به مؤمن داده شود آن است که آمرزنده شود او و آن کسي که تشييع جنازه او نموده است و اميرالمؤمنين علي (ع) فرمود: هر که مشايعت جنازه کند چهار اجرت برايش مي نويسد يکي براي تشييع، يکي براي نماز، يکي براي انتظار دفن و يکي هم براي مجلس ترحيم و عزاداري.
افلح غلام امام محمد باقر (ع) مي گويد با مولايم به سفر حج مشرف شديم. همين که آن بزرگوار وارد مسجدالحرام شد و نگاهي به خانه کعبه کرد شروع به گريه کرد و با صداي بلند ناله سر داد.
صفحات: 1· 2