سیمرغ در قاف قلاویزان
محمدرضا، به فکر فرو رفت. انگار همین چند دقیقة پیش بود که تمام کوچه های روستای «لیوان غربی» پر بود از صدای بچه هایی که می خواستند خبر تولد بچة مش رحیم را به او بدهند. مش رحیم داخل امامزاده به دعا نشسته بود تا خداوند این فرزند را سالم به او هدیه دهد.
سال 1336 بود که مش رحیم، به شکرانة سلامت او، سر بر سجده گذاشت و از خدا، سعادت او را نیز خواست. محمدرضا بزرگ شد و رشادت و شهامتش زبانزد خاص و عام شد. همة زندگی محمدرضا در سال های جوانی، امام بود و انقلاب. بعد از پیروزی انقلاب، به کردستان رفت.دیگر همه او را می شناختند، «محمدرضا عسکری» سکان دار لشکر 25 کربلا، فرمانده تیپ دوم ولی فقیه؛ ساده دل، گرم و صمیمی. زمان پرواز فرا رسید، عملیات کربلای 1 آغاز شد. محمدرضا عکس بنت الهدی و محمد طاها را از کنار عکس امام بیرون آورد، بوسید. ارتفاعات قلاویزان مقابلش بود.
مهران آزاد شد و او در تاریخ چهارم تیرماه 1365 به بی کران بال گشود. دیگر هیچ کس او را ندید، حتی نشانی از پیکرش نیافت. محمدرضا غریبانه به بانوی دو عالم اقتدا کرد و از میان ما رخت بست. گرچه جوان بود، اما شوق لقای حق او را از میان خاکیان جدا ساخت.
صفحات: 1· 2