شاید خیاطان شهر تبلیغ تو را هم فریفته باشند…
شاید همه ما داستان مشهور کریستین آندرسون را شنیده باشیم…درباره آن دو خیاط زیرک که به شهری وارد شدند و پادشاه شهر را فریفتند .فریفتند که می توانند برای او لباسی تهیه کنند بسیار زیبا و سحر آمیز که تارهایش از طلا و پودهایش از نقره باشد . خاصیت سحر آمیز آن لباس این بود که حرامزادگان نمی توانستند آن را ببینند. سرانجام در روز جشن زمانی که پادشاه برای اولین بار لباس خود را پوشید نه خودش و نه سایر امرا و وزرا چیزی ندیدند و همگی بدلیل ترس از تهمت حرامزادگی سخنی نراندند و پادشاه عریان درمیان مردم ظاهر شد …تنها کودکی از میان جمعیت بانگ برداشت که چرا پادشاه لخت است؟ هرچه مادرش سعی کرد او را آرام کند نتوانست تا بالاخره یکی دو کودک دیگر نیز همین را فریاد زدند و سرانجام همه جمعیت بانگ براوردند… پادشاه لخت است…
امروزه مدرنیسم نیز ادعا می کند که می خواهد برای انسان این عصر، لباسی بدوزد! اما در حقیقت بجای آنکه لباس بر تن او کند او را برهنه ساخته است و می گوید هرکه این لباس فاخر را نبیند بی فرهنگ و خرافاتی است،از دنیا عقب است وهزار جور برچسب دیگر… وهیچ کس جرئت نمی کند فریاد بزند لباسی در کار نیست و حاصل این همه مد و پارچه و ژورنال و چه! و چه ! برهنگی انسان است.
همه میترسند که مبادا خیاطان حقه باز شهر دنیا که زر و سیم را برده اند و جیب ها را خالی و مغز ها را مغلوب کرده اند ، آنها را به ناپاکی در اصل و نسب متهم کنند.
آیا در این روزگار که همه اسیر و شیفته رنگ و لعاب تبلیغات غرب شده اند کودکی پیدا می شود که از معادلات ظاهری زندگی بی خبر و فقط به بدیهیات فطری و پاکی متعهد باشد!؟
فریاد بزند : آهای چرا برهنه اید؟!
آیا صداقتی کودکانه پیدا می شود که در مقابل جهانی که برهنگی را لباس میداند ، جرئت کند،مصلحت اندیشی نکند ، و فریاد برآورد؟!
آیا به پوششت فکر کرده ای ؟ شاید خیاطان شهر تبلیغ تو را هم فریفته باشند...