فرمانده شهیدی که روز عروسی و روز شهادتش روزه داشت
* سرباز نهضت پیامبران
روستای ولشکلا از توابع شهرستان ساری در 20 خرداد ماه 1336 شاهد تولد نوزادی بود که بعدها یکی از سرداران شهید خطه مازندران شد. علیاکبر درویشی در خانوادهای مذهبی و مؤمن رشد کرده و پرورش یافت. دوران کودکی او چون سایر کودکان روستایی در فقر حاصل از حکومت ظالمانه پهلوی سپری شد. شش سال بیشتر نداشت که برای تحصیل وارد دبستان شد و تحصیلات دوران ابتداییاش را در روستای زادگاهش به اتمام رساند. علیاکبر ششم ابتدایی را در یکی از روستاهای مجاور محل سکونت خود خوانده بود که فقر و تنگدستی خانواده به او اجازه ادامه تحصیل نداد اما از آنجایی که علیاکبر به مسائل عبادی و قرآنی علاقه فراوانی داشت، به مسجد «مصطفیخان» واقع در شهر ساری رفت و به مدت سه سال در آنجا به تحصیل علوم دینی پرداخت.
پس از آن به خدمت سربازی فراخوانده شد و مدت دو سال خدمتش را در اهواز گذراند. او اگر چه سرباز رژیم بود اما هیچ گاه سر به اطاعت ایادی رژیم پهلوی فرود نیاورد. در مدت خدمتش هیچگاه نمازش ترک نمیشد و همواره در سنگر مسجد حاضر بود و در سختترین شرایط نیز این سنگر را رها نمیکرد و نمازش را در مساجد میخواند. اواخر سربازی علیاکبر مصادف بود با اوایل نهضت انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی(ره).
او هم همگام با سایر مردم در تظاهراتهای علیه رژیم شرکت میکرد. علیاکبر در سطح منطقه اقدام به پرپایی مجالس و مراسم علیه رژیم میکرد. اهل معامله با عمال رژیم نبود، بعد از اتمام دوران سربازی به ساری برگشت و در تظاهرات مردم را هدایت میکرد، شعار میداد و مردم هم تکرار میکردند. چندین بار مورد ضرب و شتم رژیم قرار گرفت. در تظاهرات خونین میدان شهدا شرکت داشت. در همین دوران بود که در روستایمان خردسالان و نوجوانان را جمع کرده و در مسجد روستا به آنها قرآن درس میداد. مردم را با اقداماتش همراه کرده بود. کمکم تلاشهای علیاکبر و سایر جوانان حزبالله در آگاهی دادن به اهالی روستا مؤثر واقع شد و تمامی روستا همگام و یکپارچه بر ضد رژیم به مبارزه برخاستند تا اینکه انقلاب به همت مردم و رهبری امام به پیروزی رسید.
علیاکبر نسبت به انقلاب نظر واضح و روشنی داشت، چون انقلاب اسلامی ایران را با نهضت پیامبران(ع) مقایسه میکرد، میگفت: «وجه مشترکی بین انقلاب اسلامی و نهضت پیامبران(ع) وجود دارد.» همیشه تأکید داشت نهضت پیامبران(ع) تعقل و روشنگری در جامعه به وجود آورد. انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی هم با روشنگری و تعقل همراه بوده است. علیاکبر دوستدار انقلاب اسلامی و رهبری امام بود و ارادت زیادی به ایشان داشت. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز به کمیته انقلاب رفت تا از نهضت اسلامی حراست کند.
* فصل شیدایی
خانواده علیاکبر در همسایگی ما زندگی میکردند. هم محله بودیم. آوازه او را در صفوف تظاهرات علیه رژیم شنیده و میشناختمش. من 19 سال داشتم که علیاکبر به خواستگاریام آمد. مرد متدین و خوبی بود؛ فردی که برای اسلام دل میسوزاند و اهل هیچ فرقهای هم نبود.
معیارهای زیادی برای ازدواج مد نظرم بود؛ ایمان، تقوا، نماز، صداقت و بالاخره جهاد. خیلی دوست داشتم که با یک طلبه ازدواج کنم. همه این ویژگیها را نیز در وجود علیاکبر میدیدم. هم درس طلبگی خوانده و هم اهل ایمان و جهاد بود. یادم است تنها وسیله نقلیه او یک دوچرخه بود.
در آخرین روزهای سال 1357 بود که من و علیاکبر بر سر سفره عقد نشستیم. خوب به خاطر دارم بعد از امضای دفتر عقد، علیاکبر رو به من کرد و گفت: «من دارم، میروم» پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «مأموریت.» آماده حرکت شد، دفتر عقدنامه را بست و از من خداحافظی کرد و رفت. از ته دلم خوشحال بودم، همسری قسمتم شده که پایبند انقلاب و اسلام است، پیرو امام و سبزپوش ارتش خمینی(ره) است.
او برای سرکوبی اشرار و ضدانقلاب به سوی گنبد حرکت کرده و بعد از 20 روز بازگشت. من روی زمین کشاورزی مشغول کار بودم که دیدم جوانی رشید، پوتین در پا و لباس سبز سپاه بر تن به سمتم آمد و سلام و خسته نباشید گفت؛ لحظه واقعاً زیبایی بود. علیاکبر پس از پایان یافتن غائله گنبد، به ساری آمد و با تشکیل سپاه پاسداران به عضویت رسمی سپاه درآمد.
او صبحها در سپاه بود و عصر و شب در روستای ولشکلا. از ولشکلا گرفته تا اردشیر محله، معلم کلا، گلها، گلدون، کادیکلا، سورک و… برای بچهها و همکارانش کلاس قرآن و کاراته میگذاشت. جلسات احکام و گروه سرود برپا میکرد. تمام وقت علیاکبر پر بود. برای بچههای کلاس، مقنعه و کتاب میخرید. هشت ماه بعد از دوران عقد عروسی کردیم. روز عروسی هم روزه گرفته بود. شبها دیر به خانه میآمد، مادرش هم گلایه میکرد که چرا همسرت را تنها میگذاری؟! من هم برای آرام کردن مادر و قوت قلب علیاکبر میگفتم: «مادر جان! میبینی که انقلاب شده است. علی سرباز سید است.» کمتر کسی از فعالیتها و کارهای علیاکبر مطلع میشد. منافقین هم چند باری قصد ترورش را داشتند که خوشبختانه موفق نشدند.
* رزق حلال
مدتی بعد برای ادامه زندگی به ساری رفتیم. دو اتاق اجاره، اما تنها یک اتاق را فرش کردیم. فرشمان تنها کفاف یک اتاق را میداد. خواهرم سیده معصومه به همراه چند نفر از اهالی روستا برای گذراندن دوره بهیاری به ساری آمدند. هر چند روزگار سختی را میگذراندیم اما اجازه نمیدادیم کمتر کسی متوجه تنگدستی و مشکلاتمان بشود. خواهرم به همراه زنان دیگر صبحها برای آموزش به بیمارستان امام خمینی(ره) میرفتند و عصرها بر میگشتند. آموزش میدیدند تا در موقع لزوم به جبهه بروند. در همین ایام بود که پسرم حسین به دنیا آمد. ساعت 12 شب بود که علیاکبر به خانه آمد، خواهرم خبر تولد فرزندمان را به او داد و مژدگانیاش دیدار امام خمینی شد.
علیاکبر به خاطر ارادت و عشقی که به امامحسین(ع) داشت، نام فرزندمان را حسین گذاشت. او اگر چه دختر دوست داشت اما خداوند را به خاطر وجود حسین شکر میکرد. بچه را در آغوش گرفت و بوسید، از من پرسید: «رزمنده است یا رزمندهپرور؟» گفتم: «رزمنده!» علیاکبر میدانست که فرزندش بعضی از خصایص را از والدین به ارث میبرد و بعضی دیگر را از محیط کسب میکند. برای همین روی لقمه حلال تأکید زیادی داشت. لقمه حلال یا حرام روی سرنوشت انسان اثر میگذارد. فرزندان اگر در خانه رزق حلال بخورند، نور و روشنایی میتابد، نعمت و رحمت الهی هم همیشه بر این خانهها میبارد، همچنین محیط هم از عوامل مؤثر در رشد و تکامل است. علیاکبر انتظار داشت که فرزندش راه او را ادامه دهد و انتظار بحقی هم بود.
بعد از رفتن همسرم مسوولیت من در تربیت حسین بیشتر شد و مسوول نگهداری از تنها یادگار شهید شدم. علیاکبر برای پسرمان حسین این گونه نوشته است: «پسر عزیزم! به عنوان یک پدر سفارش میکنم، شما که در سایه جمهوری اسلامی بزرگ شدهای، خط قرآن و خط توحید را ادامه دهید تا کافران نتوانند این خط را از بین ببرند و… تا میتوانی نماز شب را ترک نکن و همیشه با وضو و غسل شهادت باش، به خاطر اینکه اگر انسان این برنامه الهی را داشته باشد، به ملکوت اعلی خواهد رسید.»
زمان شهادت علیاکبر، حسین 9 ماه بیشتر نداشت اما در همین مدت کوتاه در تربیت او بسیار سفارش میکرد. صبحها قبل از رفتن به سپاه نوار قرآن میگذاشت و میگفت: «حسین را با قرآن بزرگ کرده و پرورش دهید.» ایشان وصیت میکردند که بعد از من حسین را به حوزه بفرستید تا تحصیل علوم اسلامی نموده و مبلغ اسلام شود. حسین در حال حاضر دو فرزند دختر دارد و معلم است. او قصد دارد بنا به سفارش پدر طلبه شود، انشاءا…
* شهادت با لبهای تشنه
شب شهادت علیاکبر، پدرم خواب دیده بودند که پلنگی قلبش را از سینه درآورده و خورده بود. تعبیرش این بود که پلنگ دشمن است و قلب یکی از بچهها. پدر گفت: «سیده زبیده! یکی از نزدیکان ما شهید میشود.» آن شب حسین تا صبح گریه میکرد و بیقرار بود. هر کاری میکردم ساکت نمیشد. مادرم هم خیلی زود از صحرا بازگشت، دلشوره عجیبی داشت. در همین حال و اوضاع حاج رحیم یکی از هم محلیهایمان از راه رسید و گفت: «بیچاره شدیم، دو تا شهید دادهایم.» پدرم به طرفش رفت، رنگ او هم سفید شده بود، تمام وجودم گر گرفت. پدر از او پرسید: «چه کسانی هستند شهدا؟!» حاج رحیم گفت: «علیاکبر دامادت!» پدرم گریه کرد. حسین را در آغوش گرفتم و به سمت پدرم رفتم. گفتم: «چرا گریه میکنی؟! باید صبر داشته باشی پدر.» با صدای در به طرف در حیاط رفتم، همه مردم و اهالی روستا وارد حیاط شدند. همه اشک میریختند و گریه میکردند اما من دوست داشتم به وصیت علی اکبرم عمل کنم. علی در نامهای برایم نوشته بود: «خدمت همسر ارجمند و محبوبم؛ سلام علیکم. رحمت مهربانم! مدتی است که شما را زیارت نمیکنم و تا اندازهای سخت میگذرد اما چه باید کرد که این متجاوزین کاری در شهرها کردهاند که انسان شرمش میآید که همیشه در خانه باشد… بعد از مرگم در جلسهها و تشییع جنازهها هرگز گریه نکن، میدانم که نمیکنی، مرحمت عزیزم! بعد از شهادت من اختیار در دست توست و من راضی هستم… شب بیست و یکم ماه رمضان، 61/4/21.»
پیکر علی اکبر را که آوردند از همرزمانش خواستم تا جای تیر و ترکشها را ببینم، به شرط اینکه بیتابی نکنم به من اجازه دادند. دست او ترکش خورده و دو تیر به زانوهایش اصابت کرده بود. ترکش پوست و استخوان سر علی را شکافته بود. تمام قلبم آتش گرفت. از خدا خواستم، صبر زینبگونه به من عطا کند. آنجا بود که یاد و خاطره دیدار امام برایم زنده شد. علی با زحمت کارت دیدار را تهیه کرد، آن را به من داد و گفت: «کارت خانواده شهدا را گرفتم و از حالا تو جزو آنها هستی» و من باید پیامرسان خون شهدا میشدم. آری! خون دل خوردن سختتر از خون دادن است. صبح بیست و هشتمین روز ماه مبارک رمضان بود. لباس حسین را عوض کرده و خودم هم به سفارش شهیدم لباس سفید پوشیدم. مردم سنگ تمام گذاشته بودند. فقط من و خانوادهام داغدار نبودیم. وصیت کرده بود در کنار دوست شهیدش حسین بهرامی دفن شود. مردم روستای ولشکلا هم راهی امامزاده شدند. وصیت کرده بود سر و صورتش را شانه بزنم و با گلاب شستوشو بدهم. علی به قولش عمل کرد، یک روز مانده به عید فطر، شیرینیِ خریدِ خانه و شهادتش را به همه مهمانها داد.
او را دفن کردیم. شهید علی اکبر در حالی که فرماندهی گردان حضرت ابوالفضل(ع) لشکر 25 کربلا را برعهده داشت، مصادف با سومین روز شهادت مولایش علی بن ابیطالب(ع) در جبهه شلمچه - بصره به آرزوی دیرینهاش شتافت و شهید شد.
گزارش از سیدهاشم موسوینژاد
صفحات: 1· 2