مامان من بی حجابم؟!!!!
پیش دانشگاهی بودم و بسیار سرگرم تلاش برای قبولی در کنکور، انقدر که اصلا سر و وضعم واسم مهم نبود، خیلی توی فضای درس خوندن و تست زدن غرق بودم، یه بعد ازظهری که طبق معمول داشتم از آموزشگاه با سرعت قدم میزدم که برسم به ایستگاه تاکسی، سر سه راهی از خیابون رد شدمو همین جور داشتم به درسا فک میکردم که چیو بخونم، چه درسی عقبم و اینا که یه لحظه به خودم اومدم دیدم سر همون سه راهی یه خانمی اومد جلوم ایستاد و خداییش با لحن ملایمی گفت: خانم مانتو تون خیلی تنگه و… بقیه شو دیگه یادم نیست! از خانومای امر به معروف و نهی از منکر بود که کنار ماشینای گشت ایستاده بودن.
از همون لحظه تا رسیدن به خونه خیلی ناراحت بودم، یه چیزی تو مایه های بغض داشتم، آخه برام خیلی سنگین بود که کسی به حجابم گیر بده، چون اولا من از نظر خودم خیلی با حجاب محسوب میشدم( از این لحاظ که مو هام معلوم نبود و آرایشی نداشتم و بر عکس چون غرق درس بودم خیلی آراسته هم نبودم) ثانیا چون ساکن یکی از شهر های شمالی هستم( بی ادبی خدمت شمالیا نشه،تو شمال مذهبیاش خیلی مذهبی ان که تحت تاثیر جو نیستن) قطعا و مسلما انقد بد حجاب تر از من بود که به چشم نیام. انقد ناراحت شدم که تا رسیدم خونه گفتم مامان من بی حجابم؟!!!! مامانم با یه بهتی گقت چی شده؟!!! قضیه رو براش تعریف کردمو مامانم گفت خب راست میگن دیگه این مانتوت یه خرده زیادی تنگه. من تا دو سه روز ناراحت بودم و هنوزم این حس از یادم نرفته.
صفحات: 1· 2