نازنینم آدم...
19 فروردین 1392 توسط 313
پس از آفرینش آدم
خدا گفت به او: نازنینم آدم،
با تو رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.
آدم آرام و نجیب آمد پیش
زیر چشمی به خدا می نگریست
محو لبخند غم آلود خدا
دلش انگار گریست.
“نازنینم آدم
یاد من باش که بس تنهایم”
بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید،
و به خدا گفت:
من به اندازه ی…
من به اندازه ی گلهای بهشت … نه…
به اندازه عرش… نه… نه
من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من
دوستدارت هستم.
آدم کوله اش را برداشت.
خسته و سخت قدم بر می داشت،
راهی ظلمت پر شور زمین.
طفلکی بنده غمگین ، آدم
در میان لحظه ی جانکاه هبوط ،
زیر لبهای خدا باز شنید که گفت:
نازنینم آدم، نه به اندازه ی تنهایی من
نه به اندازه ی عرش، نه به اندازه ی گلهای بهشت
که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش.
نازنینم آدم، نبری از یادم