نذر کردن گوسفند برای نجات از جبهه
حجم آتش لحظهای قطع نمیشد. مرتب با قرارگاه و ستاد فرماندهی لشکر تماس میگرفتیم. همه پیامها و رمز بیسیمها ساختگی بود. ولی نتایج خوبی حاصل شد و در آن شب توانستیم بخش زیادی از مواضع و استحکامات دشمن را نابود کنیم.
برای تشریح دستاوردهای حمله ظفر یک میبایستی میرفتیم قرارگاه لشکر. با رانندهام راه افتادیم. از حاشیه رودخانه بهمنشیر گذشتیم و راهمان را به سمت خیابان شمالی آبادان ادامه دادیم.
خیابان خلوت بود و پرنده پر نمیزد، ماشین با سرعت زیاد میرفت. از دور صدای هواپیما میآمد بالای سرمان پر شد از هواپیماهای دشمن. نگاهم افتاد به یکی از آنها. دیدم به سمتمان میآید. رانندهام بدجوری ترسیده بود. وحشتزده گفت: «هواپیماهای دشمن را میبینید»؟
گفتم: «میبینم، هول نکن!»
سراسیمه گفت: «بایستم یا بروم؟»
گفتم: «برای چی بمانید، سرعت ماشین را زیاد کن».
سراسیمه و با سرعت زیاد مدام به بالا و روبهرو نگاه میکرد و ماشین را به جلو میراند. نگاهم به بالهای هواپیما بود که داشت کج و راست میشد.
هواپیما بالهایش را کج کرد و موشکی را به سمتمان شلیک کرد. انفجار موشک ماشین را مچاله کرد. احساس کردم کر شدهام و گوشهایم دیگر نمیشنود. راننده با نگرانی صدایم زد، فکر میکرد شهید شدهام.
هیچ کداممان صدای دیگری را نمیشنیدیم. سرو صورتمان سیاه شده بود. احساس کردم که صورتم سوخته است. صدای به زمین خوردن موشک و انفجارش توی مغزم صدا میداد و کش میآمد. گلویم خشک شده بود و سینهام بالا و پایین میرفت.
راننده شگفتزده به من، خودش و ماشین مچاله شده نگاه میکرد. باورمان نمیشد که زندهایم.
به خانه تلفن کردم و گفتم: «گوسفندی قربانی کنید که خطری حتمی از من دور شده است».
وقتی با خانمم صحبت میکردم، نمیدانستم چطور برایشان توضیح بدهم که امروز از یک حادثه وحشتناک جان سالم به در بردهام. سقف ماشین به هم فشرده شده بود. هر کسی نگاهش به ماشین میافتاد، باورش نمیشد که سالم مانده باشیم.
موتور ماشین سالم مانده بود. ماشین را روشن کردیم و حرکت کردیم به سمت قرارگاه. رسیدیم آنجا. بچههای قرارگاه سراسیمه دورمان حلقه زدند، شگفتزده به ماشین مچاله شده نگاه میکردند و هر کدام چیزی میگفتند.
رفتم ستاد و نتایج حمله را برای فرمانده لشکر و مسئولان قرارگاه تشریح کردم.
راوی: محمد جعفر لهراسبی
صفحات: 1· 2