هشت پرسش آیتالله سبحانی از سلفیه
*سؤال اول
«قَرْن» در لغت عرب بر خلاف اصطلاح معاصر به معنی صد سال نیست، بلکه به معنی جمعیتی است که در یک زمان با هم زندگی میکنند و سپس جمعیت دیگر جای آنها را میگیرند و قرآن مجید هم کلمه «قرن» را در همین معنا به کار برده است:
واژه «قرون» در قرآن کریم هفت بار به کار رفته و هرگز از آن، «قرن» اصطلاحی یعنی صد سال اراده نکرده، بلکه آن را به معنای مردمِ یک زمان به کار برده است، اینک نمونهها:
1. ( ألَمْ یَرَوا کَمْ أَهْلَکْنا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْن مَکّناهُمْ فِی الأرْضِ ما لَمْ نُمَکِّن لَهُمْ وَأَرْسَلْنَا السَّماءَ عَلَیْهِمْ مِدراراً وَجَعَلْنَا الأنْهارَ تَجْری مِنْ تَحْتِهمْ فَأَهْلَکْناهُمْ بِذُنُوبِهِمْ وَأنْشَأْنا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرین ). (2)
«آیا ندیدهاند که چه اندازه پیش از ایشان جمعیت هایی را نابود کردیم که در زمین، آنان را توانمند ساخته بودیم، به گونهای که به ایشان آن توان را ندادهایم و از آسمان به فراوانی برای آنها باران فرستادیم و جویها از زیر آنان روان ساختیم، ولی سرانجام به خاطر گناهانشان آنان را نابود کردیم و جمعیتی دیگر پدید آوردیم».
بنابراین تفسیر حدیث «خیر القرون» به سیصد سال، هیچ پایه و اساسی ندارد و اصطلاح امروز نمیتواند، قرینه بر تفسیر حدیث باشد.
ابن منظور در لسان العرب نوشته است «قرن»، نسلی را میگویند که پس از نسل دیگر می آید و در مقدار فاصله زمانی این دو فصل اقوال گوناگونی هست، مانند:
1. ده سال، 2. بیست سال، 3. سی سال، 4. شصت سال، 5. هفتاد سال، 6. هشتاد سال.
در نهایه ابن اثیر آمده است: قَرن، مردم یک زمان و از ماده «اقتران» گرفته شده است. گواه بر این که «قرن» به معنی مردم یک زمان است شعر شاعر میباشد که گفته است:
إذا ذهبَ القرنُ الذی أنتَ فیهم *** وخُلّفتَ فی قرْن فأنتَ غریب
یعنی، هرگاه مردمی که تو در میان آن ها هستی بروند و تو در میان مردمی دیگر بمانی، در این هنگام غریب هستی.( 3) ابن حجر عسقلانی در تفسیر حدیث «خیر القرون…» که در صحیح بخاری آمده، قَرن را به معنای مردم یک زمان تفسیر کرده است: «القرن: اهل زمان واحد متقارب اشترکوا فی أمر من الأمور ویقال: إنّ ذلک مخصوص بما إذا اجتمعوا فی زمان نبیّ أو رئیس یجمعهم علی ملّة أو مذهب أو عمل، ویطلق القرن علی مدّة من الزمان». ( 4)
«قرن، مردم یک زمان را میگویند که در کاری از کارها با هم شریک باشند و گاهی به مردمی می گویند که در زمان یک پیامبر یا رئیس باشند که آنها را بر یک روش یا مذهب یا کاری متحد سازد و قرن، گذشته از مردم، بر خود زمان نیز گفته میشود».
ابن حجر سپس با یک محاسبه خیالی کوشش کرده است که مدت آن را صد سال معرفی کند تا بتواند سیصد سال اول تاریخ اسلامی را شامل شود.(5) او گفته است چون یک نفر از صحابه به نام ابوالطفیل پس از صد سال از هجرت درگذشته است، پس عصر صحابه را باید یک صد سال گرفت؛ در حالی که میزان حال اکثریت صحابه است، نه فرد نادر آن ها و غالب آن ها در هفتاد سالگی درگذشته اند. اتفاقاً خود وی معتقد است: متوسط سن افراد همان هفتاد سال است.
یادآور می شویم با اختلاف کثیری که در مدت این زمان هست، نمیتوان آن را به صد سال تفسیر کرد. از این گذشته، قرآن بهترین مدرک است که هرگز قرن را به معنی صد سال نگرفته، بلکه مردم یک زمان دانسته که حداکثر مدت را شصت سال حساب می کنند، نه بیشتر.
فرض کنیم مقصود همان سیصد سال اول است، اکنون می پرسیم چگونه می توان آن ها را، شریفترین قرنها خواند در حالی که آن چه که اهل حدیث بدعت میخوانند، همگی در همان صد سال نخست یا کمی بیش از آن بوده است؟
ظهور «خوارج» در سال 39 هجری آغاز شد و بعداً هم ادامه یافت و به فِرَق گوناگون تقسیم شدند.
پایهگذار «مرجئه» حسنبنمحمد حنفیه است و او در اواخر قرن نخست درگذشت؛ هر چند «ارجاء» در طول زمان معانی مختلفی به خود گرفته است.
«قدریه» از معبد بن عبدالله جهنی بصری آغاز شد، پس از او پرچم «قدریه» را غیلان بن مسلم دمشقی به دست گرفت و در سال 105 در دمشق به دار آویخته شد.
«معتزله» در سال 105ه. پیریزی شد، آن گاه که واصل بن عطا از مکتب استادش، حسن بصری جدا شد و اعتزال را پی ریزی کرد.
بنابراین، اکثر مذاهب و فِرَق باطله از نظر «سلفیه» در آخر قرن اول، و اوایل قرن دوم پدید آمده است. چگونه می توان آن سه قرن را، «خیر القرون» خواند.
خلاصه این که حدیث «خیر القرون» از دو نظر مخدوش است:
1. از نظر تفسیر کلمه «قرن» به صد سال و کلیه کسانی که در این سه قرن میزیستهاند.
2. از نظر واقعی و تحقق خارجی، زیرا مذاهب انحرافی در همان دو قرن نخست رشد کرد و گسترش یافت و گروه بندیها در آن زمان پدید آمد.
*سؤال دوم
خصیصه انسانی، همواره، داشتن اختلاف و تفاوت در فکر و اندیشه است و اصحاب پیامبر و حتی تابعان، از این خصیصه مستثنا نبودند و حتی در عصر رسول خدا تا چه رسد به زمان پس از درگذشت آن حضرت، برداشتهای مختلفی از اسلام داشتند که اینک به نمونههایی اشاره میکنیم:
1. اختلاف در غنایم جنگی بدر
یاران پیامبر (صلی الله علیه وآله) پس از پیروزی در جنگ بدر درباره اسیران جنگی و غنایم به دو گروه تقسیم شدند: گروهی اصرار بر کشتن آنان و گروهی بر گرفتن فدیه و آزاد کردن آنان داشتند و این اختلاف به قدری شدید بود که قرآن به نکوهش آنان پرداخت: ( لَولا کِتابٌ مِنَ اللهِ سَبَق لَمَسَّکُمْ فِیما أَخَذْتُمْ عَذابٌ عَظیم )( 6)
«اگر نوشته ثابتی از جانب خدا از پیش نبود، در این کاری که در پیش گرفتهاید، کیفر بزرگی به شما می رسید».
2. صلح حدیبیه
در صلح حدیبیه که پیامبر (صلی الله علیه وآله) با قریش صلح کرد و حتی حاضر شد لقب رسول الله (صلی الله علیه وآله) را از کنار نام خود در عهدنامه بردارد، موجی از اختلاف پدید آمد. گروهی صلح نامه را مایه ذلّت خواندند و به یک دیگر میگفتند: «فَعَلامَ نعطی الدنیّة فی دیننا»، ولی گروه دیگر تسلیم رسول خدا بودند.( 7)
3. روزه در سفر
رسول گرامی (صلی الله علیه وآله) در سال هشتم هجری، در روز دهم ماه رمضان از مدینه خارج شد و هنگامی که به نقطهای به نام «کراع الغمیم» رسید، کاسه آبی خواست و آن را بلند کرد و همه مردم دیدند. آن گاه حضرت از آن نوشید. به رسول خدا گفتند که برخی به حالت روزه باقی ماندهاند، فرمود: «أُولئِک العصَاةُ، أُولئک العُصَاةُ» (آن ها گنه کارند، آن ها گنه کارند).( 8)
4. جلوگیری از نگارش نامهای برای امّت
رسول گرامی (صلی الله علیه وآله) در بستر بیماری بود و گروهی از یاران، گرد او را گرفته بودند. فرمود: قلم و کاغذی بیاورید تا چیزی بنویسم که بعد از من گمراه نشوید. گروهی با آوردن قلم و کاغذ موافقت و گروهی سرسختانه با آن مخالفت کردند. آن گاه که رسول خدا اختلاف آنان را دید، فرمود: «برخیزید! شایسته نیست نزد من با یک دیگر کشمکش کنید».( 9)
حال با وجود اختلاف در میان صحابه، تکلیف چیست؟ آیا مجاز هستیم به هر کدام عمل کنیم یا راهی برای ترجیح وجود دارد؟
اختلاف پس از درگذشت رسول خدا (صلی الله علیه وآله)
اختلاف فکری در میان انسانها، امری طبیعی است و صحابه و تابعین هم از این امر طبیعی، مستثنا نبودند و اختلاف آنان در مسائل عقیدتی و شرعی بیش از آن است که در این جا ذکر شود. هنوز آب غسل پیامبر نخشکیده بود که در گزینش «خلیفه»، اختلاف نظر شدیدی در میان صحابه بروز کرد که حتی کار به زد و خورد کشید و اگر کسی تاریخ سقیفه را در تاریخ طبری و دیگر کتاب های تاریخی بخواند، عمق اختلاف را درک می کند.
پس از استحکام پایه های خلافت، اختلاف در فکر و اندیشه، در میان یاران رسول خدا، گسترش یافت و ریشه های فِرَق اسلامی از قدریه و مرجئه و معتزله و مجسمه و همه و همه در قرن اول تاریخ اسلامی پدید آمد و در دوران تابعین و تابعینِ تابعین رو به فزونی نهاد.
اکنون این سؤال مطرح می شود: اگر باید فهم و برداشت «سلف» را ملاک فهم قرآن و سنت بگیریم، مقصود کدام فهم و کدام برداشت است؟ این «هفتاد و سه فرقه» در همان اعصار نخست پدید آمدند و جمعیت هایی را به خود وابسته ساختند، پس چرا شما همه آن ها را جز یکی در آتش دوزخ می دانید و تخطئه میکنید، در حالی که آن ها هم از «سلف» بودهاند؟
شدیدترین جنگها و نزاعها در سه قرن نخست اسلامی و در هنگام حکومت امویان و عباسیان رخ داد و هر کدام از این نحلهها، برای خود مکتب و منطقی داشتند. چگونه میتوان همه این اختلاف ها را نادیده گرفت و یک «سلف صالح» منسجم و دور از اختلاف تصوّر کرد که در همه مسائل، ملاک سنجش حق و باطل باشد.
*سؤال سوم
اگر بناست بر فهم و درک «سلف صالح» در سه قرن اول مراجعه کنیم، چرا فهم اهل بیت (علیهم السلام) و سخنان آنان میزان حق و باطل نباشد؟ آنان خود از سلف صالح و برترین آنها و بی نیازترین امت اسلامی در فهم مسائل دینی از دیگران بودند و پیامبر گرامی آنان را همتا و هم سنگ قرآن قرار داد و فرمود: «انّی تارک فیکم الثقلین، کتابَ الله وعترتی، ما إن تَمَسَّکْتُم بِهِما لَنْ تَضِلّوا أبداً». ( 10) «من در میان شما دو چیز گران بها یعنی قرآن و اهل بیت خودم را بر جا می گذارم که اگر از آن ها پیروی کنید هرگز گمراه نمی شوید».
چرا این همه روایات از پیامبر گرامی (صلی الله علیه وآله) درباره دخت گرامی اش که او را «سیدة نساء العالمین، سرور زنان جهان» و فرزندانش را مانند «سفینه ی نوح» ( 11) معرفی کرد، مورد توجه قرار نگیرد و به آنها مراجعه نشود در حالی که آنان گل سر سبد سلف صالح بودند؟
*سؤال چهارم
مسلمانان به شهادت قرآن، رسالت پیامبر (صلی الله علیه وآله) را خاتم رسالات و نبوت او را پایان بخش نبوتها میدانند و آنچه مربوط به دین و شریعت است، باید از خود رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به مردم برسد. با توجه به این اصل، چگونه میتوان «فهم صحابی» را برای دیگران حجت دانست، در حالی که معنای آن این است که هنوز باب نبوت و گزارش از عالم معنا بسته نشده است و یکی از حجت های خدا، فهم و اجتهاد صحابه است؟
شوکانی از طرفداران مسلک وهّابی به این حقیقت، اعتراف کرده است: «حق، این است که قول صحابی حجت نیست. خدا برای این امّت، جز یک پیامبر و رسول (صلی الله علیه وآله) نفرستاده است. صحابه و کسانی که پس از آنان می آیند، همگان مکلّفند از کتاب و سنت، پیروی کنند، آن کس که بگوید جز کتاب و سنت، حجّت دیگری هست، در دین خدا چیزی را گفته است که خدا به آن، امر نکرده است.( 12)
*سؤال پنجم
سلفیها غالباً روی «سلف صالح» تکیه میکنند. اگر قید صالح، قید احترازی است که سلف را به دو گروه صالح و غیر صالح تقسیم می کند، این خود، مشکل آفرین است که چگونه صالح را از غیر صالح تشخیص دهیم؟ آیا حکّام اموی که خون اهل بیت پیامبر (صلی الله علیه وآله) و هزاران بی گناه را ریختند، نیز از سلف صالح هستند؟ آیا خلفای بنی عباس که نخستین خلیفه آنان لقب «سفّاح: خونریز» به خود گرفت، از «سلف صالح» است؟ محدثان و فقیهانی که با این نظامها هم سو بودند و توجیهگر کارهای آنان بودند، از کدام دسته اند؛ صالحند یا طالح؟
مسلّماً این گروه، قید صالح را قید توضیحی می دانند و همه «سلف» را صالح می شمارند، ولی تاریخ به شدت آن را ردّ میکند. از نظر منطق «سلفیه»، چگونه میتوان قتل خلیفه سوم را توجیه کرد؟ مقتول از «صحابه» و قاتلان از «صحابه» و «تابعان» بودند؟ چگونه می توان جنگ های سه گانه «جمل» و«صفین» و «نهروان» را تبیین نمود؟ آیا کسانی که بر ضد خلیفه منتخب قیام کردند همگان سلف صالح بودند؟
سلفی ها در این مقام میگویند: ما نباید درباره آنان سخن بگوییم. خدا شمشیرهای ما را از خون آنها پاک دانسته است. پس زبان خود را نیز آلوده نکنیم.
اکنون باید پرسید: این منطق از آن کیست؟ آیا سخن وحی است یا سخن یک بشر خطاکار؟ چگونه میتوانیم درباره تابعان سخن بگوییم، اما درباره صحابه، حق گفتن نداریم؛ در حالی که قرآن درباره همین خطوط قرمز، بسیار سخن گفته است؟
از این گذشته، ما میخواهیم دین خود را از آنان بگیریم و با سکوت، مشکلی حلّ نمیشود.
*سؤال ششم
اگر میزان فهم و درک، «سلف» است، نتیجه این میشود که عقل و شعور خود را تعطیل کرده، فقط گوش به سخنان سلف بدهیم. بنابراین مسائلی که «سلف» درباره آنها چیزی نگفتهاند نباید مطرح شود، لذا یکی از انتقادها درباره نظریه احمد بن حنبل که قرآن را قدیم معرفی میکرد این است که قرآن و سنت درباره قدیم بودن یا حادث بودن قرآن سخن نگفته است، پس چگونه او در این باره اظهار نظر میکرد؟! چگونه می توان به نظریه سلف اکتفا کرد، در حالی که هزاران مسأله در عرصه عقاید و احکام برای خود پاسخ می طلبد؟ چگونه میشود از کنار این مسائل بگذریم و پاسخ دین خاتم را در آن موارد بازگو نکنیم؟
*سؤال هفتم
روش «سلف» این بود که گوینده شهادتین را مسلمان تلقی کرده و هرگز قلوب مردم را نمی شکافتند و از عقیده آن ها تفتیش نمی کردند. از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نقل کرده اند که فرمود: من نیامده ام تا قلوب مردم را بشکافم و از درون آن ها مطلع شوم. این در زمانی بود که خالد بن ولید به پیامبر گفت: بسیار از نمازگزاران، به زبان چیزی را می گویند که در دل قبول ندارند. پیامبر در پاسخ فرمود: «إن لم اؤمر ان أنقّب عن قلوب الناس ولا أن أشقّ بطونهم ;( 13) من هرگز مأمور به تفتیش قلوب مردم و شکافتن درون آن ها نشده ام».
بنابراین سلف صالح از نظر سلفی ها بر همین روش بودند و جز گروه اندکی به نام «خوارج»، کسی اهل «تکفیر» نبود. آری به خود حق میدادند که نقد کنند، اما به خاطر اختلاف فکری و عقیدتی و عملی، یک دیگر را «تکفیر» نمی کردند.
اکنون خَلَفی که ادعای پیروی از این «سلف صالح» دارند، تنها با سلاح تکفیر و تفجیر (انفجار و عملیات انتحاری) با مسلمانان روبه رو می شود. اکنون موج تکفیر که از سوی جریان سلفی به راه افتاده، آبروی اسلام را در جهان به خطر انداخته و احیاگر اندیشه ی باطل کشیشان است که می گفتند: «اسلام، در پرتو شمشیر پیشرفت کرده است»؛ چرا؟
*سؤال هشتم
اکنون که منبع فکری، کتاب و سنت است، کتاب و سنت بر عقل بسیار، تأکید می کنند. واژه «عقل» در قرآن 49بار آمده است و واژههای «نُهی» و «لُبّ» ، مکرراً به کار رفته است. سرانجام، ما خدا را و رسالت پیامبر (صلی الله علیه وآله) را با عقل شناخته ایم. چگونه این خلف صالح به سلف صالح نسبت میدهد که بهرهگیری از عقل، کار «عقلیون» است و «عقلیون» جایگاهی در میان مسلمانان ندارند؟
آنان توجه ندارند که کنار نهادن خِرَد و بیاعتنایی به آن سبب میشود که اصل دین متزلزل شود، زیرا اساس دین که همان شناخت خدا و شناخت انبیا و آخرین پیامبر (صلی الله علیه وآله) است، تنها با کتاب و سنت، انجام نمیپذیرد. حتی قرآن مجید، «توحید در خالقیت و ربوبیت» را با قانون خرد ثابت میکند و میفرماید: ( لَوْ کانَ فِیهِما آلِهَةٌ إلاّ الله لَفَسَدتا ) ؛( 14) «اگر در آسمان و زمین، خدایانی جز “الله” وجود داشتند، آن دو تباه و نابود می شدند».
*سخن پایانی
در پایان یادآور می شویم شیوه سلف صالح در تمام برخوردهای نظامی، بر نرمش و مدارا و سازش با رسوم و آداب مردم بود و رمز موفقیت و گسترش سریع اسلام، در گرو همین عدم مداخله در آداب و فرهنگ ها بود. پس از مسأله توحید و اعتقاد به سرای دیگر و نبوت پیامبر اسلام و به پا داشتن نماز و پرداخت زکات، در بقیه مسائل، کوچکترین مداخلهای نمیکردند. در حقیقت هدف، این بود که انسان ها از بندگی غیر خدا به بندگی خدا درآیند و هرگاه به این امر، اعتراف می کردند، بقیه مسائل به خود آن ها واگذار می شد، مگر آن که مسائلی مانند شراب و قمار مطرح شود، که فقط حدّ شرعی اجرا می شد؛ آن هم با رعایت همه ی شرایط که در موارد اندکی، تحقق می یافت، ولی آیا روش این «سلفی ها» هم همین است؟ آیا افراد، در انجام وظایف دینی خود در حرمین شریفین آزادند؟ مسأله «زیارت قبور» و «توسل به ارواح مقدسه» یکی از مسائل فرعی است که هرگز سلف صالح آن ها را مطرح نمی کردند، ولی الآن در رأس تمام امور قرار گرفته است. گسترش قمار و شراب و روابط نامشروع دختر و پسر و تأسیس بانک های ربوی، تربیت نسل نو و رساندن پیام اسلام به ناآگاهان و نشان دادن رأفت اسلامی، اصلاً برای آنها مطرح نیست.
اشغال سرزمین های اسلامی، سیطره کفار بر مسلمانان و به خاک و خون کشیده شدن مسلمانان بی گناه و غصب اراضی و خانه های آنان، اصلاً مورد نظر این سلفی ها نیست و آن ها خود را به غفلت زده اند و همه ی این امور را نادیده می گیرند و نسبت به آن ها احساس وظیفه نمی کنند; فقط به یک رشته مسائل فرعی و جزئی پرداخته اند. حالا ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا؟
به همین دلیل، در طول فعالیت این گروه ها، اسلام و مسلمانان نه تنها به عزت و کرامت، دست نیافتند، بلکه روز به روز در دام کفار گرفتارتر و دچار آسیب و شکست بیشتر شدند.
ما، در اینجا دامن سخن را کوتاه کرده و از عالمان واقعی اسلام، در هر مکان و منطقه ای که زندگی می کنند، خواهان تشکیل یک همایش بی طرف، درباره دعوت به وحدت و تقریب و اصلاح روش های فکری و اعتقادی هستیم تا خلف این امّت نیز همچون سلف آن به عزّت وکرامتی که مورد نظر خدا و رسول است، دست یابند.
1 . صحیح، بخاری، حدیث شماره 2652، 3651 و 6429.
2 . سورهی انعام، آیه ی 6.
3 . لسان العرب، ج13، ص 313، ماده «قرن»; قاموس المحیط، ج4 ص 208.
4 . فتح الباری، ج7، ص 4، باب فضائل أصحاب النبی (صلی الله علیه وآله) .
5 . همان.
6 . سوره انفال، آیه ی68.
7 . سیره ابن هشام، ج3، ص 346.
8 . نووی، شرح صحیح مسلم، ج7، ص 32.
9 . صحیح بخاری، حدیث 114.
10 . صحیح مسلم، ج7، ص123122; ترمذی، شماره 874; کنزالعمال، ج1، ص 44 و حاکم، مستدرک، ج3، ص 148.
11 . مستدرک حاکم، ج3، ص 151 .
12 . بحوث مع اهل السنة والسلفیة، ص 235.
13 . صحیح مسلم، باب زکاة، حدیث شماره 2341.
14 . سوره انبیاء، آیه ی 22.
صفحات: 1· 2