وقتی می خواستند روی تن مان اتو بکشند
فرادی آن روز حدود ده نفر اسیر و مجروح هم به جمع ما اضافه شدند. یکی از مجروحین به شکمش تیر خورده بود. این ها در عملیات میمک شرکت داشتند. این بچه ها هم اهل باختران بودند. این مجروح آنقدر خونریزی داشت که مدام تشنه اش می شد. صبح به اندازه یک لیوان آش دادند، یک تکه نان سفت که به زور روی کف دستمان جا می شد. نان شان را هم از همین خمیرهای دور ریخته درست می کردند، آنها را جمع می کردند، آب می ریختند و خمیرهای پخته را خمیر می کردند و از آن نان به عمل می آوردند. لابه لای این نان هم هر چه دلت می خواست می توانستی پیدا کنی، از مو گرفته تا حشره تا… هر چه، هر چه بخواهی در میان آن نان ها که تا آخر اسارت به ما می دادند، پیدا می کردی!
این مجروح همه اش سینه خیز می رفت تا دم در و صدای ماء، ماء اش گیر می کرد به آهن سرد در. کم کم داشت عربی مان هم خوب می شد. یک بار که او در زده بود، سرباز عراقی دریچه سلول را باز کرد و با حالتی عصبی گفت:
- شیتری؟
(چی می خوای؟!)
مجروح با التماس گفت:
- ماء، ماء
(آب، آب)
سرباز، بی توجه دریچه را بست و رفت، یک ربع بعد دوباره همین اتفاق افتاد، اما سرباز دریچه را نبست، در را باز کرد و با پوتین اش کوبید به سینه مجروح. او هم پرت شد. و بعد سرباز با داد و فریاد که ما فقط از میان کلماتش فهمیدیم که گفت:
- آب خوردی؟
در را بست رفتیم و او را کشیدیم عقب و گفتیم:
- بابا این ها بعثی اند. کافرند! حالیشون نیست! ولشون کن!
فرادای آن روز آن مجروح آنقدر از او خون رفت که شهید شد.
در این مدت که آش می دادند و آن نان را. یکی، یکی را می کشیدند بیرون و می بردند بازجویی و اگر کسی تمایل داشت با گزارشگر رادیو صحبت می کرد و می گفت:
- من اسیر فلانی هستم. وضعمون خوبه! عراقی ها به ما می رسند و … !!!
از آن جمع هر چه کردند کسی راضی به صحبت کردن با گزارشگر نشد. تمام مدت به امام خمینی توهین می کردند و مدام ناسزا می گفتند.
یک شب، با همین بچه هایی که اسیر شده بودیم ما را بردند و وارد اتاق کردند، گوشه اتاق روی میز یک اتوی برقی بود به بچه ها گفتم:
- بچه ها اینا می خوان ما رو اتو بکشند!
یکی شان خنده اش گرفت و دو تای دیگر مضطرب شدند. یکی از این هایی که اضطراب گرفته بودت اش گفت:
- تو از کجا می دونی؟
آن یکی که خنده اش گرفته بود گفت:
- اشکال نداره، تحمل می کنیم دیگه!
آن یکی که مضطرب شده بود و چیزی نگفته بود گفت:
- ای خدا چه کار کنیم دیگه!
دیگر جلزو ولزمان در آمده بود. یک مرتبه در که باز شد پاهای مان جا در جا شل شد. همین طور با چشم های در آمده داشتیم به کسی که از در می آید داخل نگاه می کردیم که دیدیم سرباز عراقی یک شلوار روی دست اش آمد داخل و بی توجه به ما رفت سراغ اتو و شروع کرد به اتو کشیدن شلوارش نفس راحتی کشیدیم و فقط می گفتیم:
- خدا لعنت تون کنه!
یک ساعت بعد از این که آن سرباز شلوارش را اتو کشید و رفت ما در اتاق ماندیم.
یک سرباز دیگری آمد و گفت:
- یالا برید بیرون!
با این کار می خواستند روحیه ما را تصعیف کنند. صحنه سازی که کرده بودند، بدتر از اتو کشیدن بود.
گزارش از سجاد پیروزپیمان
صفحات: 1· 2