يك ازدواج عجيب
بعد از رفتن او امام محمد باقر عليه السلام رو كرد به حضار و فرمود: مردى از اهل يمامه (1) به نام جويبر به منظور جستجوى آئين اسلام به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم شتافت و با اشتياق اسلام آورد و ديرى نپائيد كه از خوبان اصحاب پيغمبر به شمار آمد.
جويبر مردى سياه پوست و فقير بود، قامتى كوتاه و چهره اى زشت داشت . پيغمبر به ملاحظه اينكه وى مردى غريب و برهنه بود، او را مورد تفقد قرار داد و فرمود دو پيراهن به طرز پوشش آن روز به وى بپوشانند و روزانه يك من خوراك برايش مقرر دارند؛ و در مسجد سكونت كند، ولى شبها را بيدار بماند.
كم كم افراد غريب و حاجتمند كه مانند او به شرف اسلام فائز مى گشتند و از روى ناچارى در مدينه مى ماندند، رو به فزونى گذاشت و مسجد پيغمبر براى سكونت آنها تنگ شد.
در اين هنگام خداوند به پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم وحى فرستاد كه آنها را از مسجد خارج سازد، و آن مكان مقدس را همچنان براى عبادت پاك و پاكيزه نگاهدارد.
همچنين پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم ماءمور شد تمام درهاى خانه هائى را كه به مسجد باز مى شد و ساكنان آن از مسجد آمد و رفت مى كردند، جز در خانه على عليه السلام و دخترش فاطمه زهرا عليه السلام را ببندد و كارى كند كه نه شخص جنب از آنجا بگذرد و نه غريبى در آن به سر برد.
پيغمبر هم دستور داد صفه اى (سكوئى ) در جنب مسجد براى اسكان اين عده ساختند و آنها را در آن محل جاى دادند. به همين جهت اين عده از فقرا و غرباى تهى دست كه در صدر اسلام و روزگار تنگدستى مسلمين با اين وضع رقت بار و شرائط طاقت فرسا مى سوختند و مى ساختند به اصحاب صفه يعنى (ساكنان سكو) معروف گشتند.(2)
چون پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از مشاهده آنان متاءثر مى گرديد، شخصا از آنها دلجوئى مى نمود و فردفرد آنها را مورد تفقد قرار مى داد، و هر قدر ميسور بود نان و خرما و مويز به آنها مى رسانيد.
مسلمانان متمكن هم از آن حضرت پيروى نموده به مقدارى كه توانائى داشتند از آنها دستگيرى مى كردند.
روزى پيغمبر در آن جمع با كمال راءفت و حالى رقت بار به جويبر نگريست و فرمود: جويبر! چه خوب بود كه همسرى اختيار مى كردى تا شريك زندگيت گردد و در امور دنيا و آخرت با تو همكارى كند!
جويبر عرض كرد: اى پيغمبر خدا پدر و مادرم فدايت شوند، كدام زن حاضر است به همسرى من تن در دهد؟
من كه نه حسب و نسب و نه مال و نه جمال دارم چه زنى رغبت مى كند با من ازدواج نمايد؟ پيغمبر فرمود: اى جويبر: خداوند جهان به بركت دين حنيف اسلام آنكس را كه در جاهليت شرافت داشت ، پست نمود، و كسانى را كه پست بودند، شرافت داد، و آنها را كه سابقا ذليل بودند عزيز گردانيد، و آن همه نخوت جاهليت و تفاخر و باليدن به قبيله و نسب را كه ميان آنها مرسوم بود، به كلى برانداخت .
امروز ديگر همه مردم : سفيد، سياه ، قريش ، عرب و عجم برابرند. همه فرزندان آدم هستند و آدم را هم خداوند از خاك آفريد!!
در روز قيامت محبوب ترين مردم در پيشگاه خداوند فقط پارسايان و پرهيزكارانند.
من امروز كسى را نمى بينم كه نسبت به تو فضيلتى داشته باشد، مگر اين كه پرهيزكارى و تقواى او در پيشگاه خداوند از تو بيشتر باشد!
سپس پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى جويبر! هم اكنون بى درنگ مى روى نزد زياد بن لبيد كه شريفترين مردم قبيله بنى بياضه است ، و مى گوئى رسولخدا مرا فرستاده و دستور داده است كه دخترت ذلفا را بعقد همسرى جويبر در آورى !
وقتى جويبر وارد خانه زياد بن لبيد شد زياد با گروهى از بستگان خود نشسته و سرگرم گفتگو بود، جويبر اجازه ورود خواست و بعد از آنكه به مجلس درآمد سلام كرد، آنگاه زياد را مخاطب ساخت و گفت : من از جانب رسول خدا آمده ام و براى انجام كارى حامل پيامى مى باشم ، آنرا به طور آشكار بگويم يا خصوصى و پنهانى ؟
زياد نه ! چرا پنهانى ! آشكار بگو! من پيام رسول خدا را موجب فخر و شرافت خود مى دانم !
جويبر - پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم پيغام داده كه دخترت ذلفا را به عقد همسرى من در آورى !!
زياد - پيغمبر تو را فقط براى ابلاغ اين پيام فرستاده ؟
جويبر - آرى ! من سخن دروغ به رسول خدا نسبت نمى دهم .
زياد - ما مردم مدينه ، دختران خود را به اشخاصى كه همشاءن ما نيستند تزويج نمى كنيم ! برگرد و عذر مرا به سمع مبارك پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم برسان .
جويبر ناراحت شد و در حاليكه مى گفت : به خدا قسم اين دستور قرآن مجيد و گفته پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله وسلم نيست ، مراجعت كرد.
ذلفا دختر زياد سخنان جويبر را شنيد. كسى فرستاد و پدرش را به اندرون خواست و پرسيد: پدر جان ! چه گفتگوئى با جويبر داشتى ؟
زياد - جويبر مى گفت : پيغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را به من تزويج نمايى .
ذلفا - به خدا جويبر دروغ نمى گويد، بفرست تا پيش از آنكه او به نزد پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم مراجعت كند برگردد.
زياد فرستاد جويبر را از ميان راه برگردانيده و مورد تفقد و احترام قرار داد، سپس گفت : اينجا باش تا من برگردم .
آنگاه خود به حضور پيغمبر شرفياب شد و گفت : پدر و مادرم فدايت گردد، جويبر پيامى از جانب شما آورده ولى من پاسخ او را به نرمى ندادم . اينك شخصا به حضور مباركت شرفياب شده و عرض مى كنم كه ما طايفه انصار دختران خود را جز به افراد همشاءن خود تزويج نمى كنيم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: اى زياد: جويبر مردى باايمان است . مرد مؤمن همشاءن زن مؤمنه و مرد مسلمان همشاءن زن مسلمان است ، دخترت را به همسرى جويبر در آور و از دامادى او ننگ مدار!
زياد برگشت به خانه و آنچه پيغمبر فرموده بود به اطلاع دخترش رسانيد.
دختر گفت : پدر جان اين را بدان كه اگر از فرمان پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم سرپيچى كنى كافر خواهى شد، با صلاحديد پيغمبر خدا جويبر را به دامادى خود بپذير!!
زياد هم چون چنين ديد بيرون آمد و دست جويبر را گرفت و به ميان بزرگان قوم خود آورد و ذلفا دخترش را به وى تزويج نمود، مهريه و جهيزيه عروس را نيز شخصا به عهده گرفت !
از جويبر پرسيدند: خانه اى دارى كه عروس را به خانه ات بياوريم ؟ گفت : نه ! به دستور زياد خانه اى با وسائل و لوازم زندگى تهيه ديدند، و به وى اختصاص دادند. عروس را نيز آرايش كرده و خوشبو نمودند و به جويبر نيز لباس دامادى پوشانيدند.
بدين گونه ذلفا دختر زيباى يكى از بزرگترين اشراف مدينه و قبيله معروف خزرج به همسرى مرد سياه پوست از نظر افتاده اى كه فقط به زيور ايمان و معرفت آراسته بود، در آمد.
لحظه اى بعد جويبر را به حجله آوردند. وقتى اتاق خلوت شد، و نگاهش به رخسار زيباى عروس افتاد، و خود را در خانه اى ديد كه همه چيز دارد، و غرق در زينت و عطر است ، برخاست به گوشه اى رفت و تا سپيده دم مشغول قرائت قرآن و نماز و عبادت شد!
وقتى صداى اذان شنيد برخاست و براى اداى نماز در پشت سر پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم از خانه بيرون رفت . ذلفا نيز وضو گرفت و نماز گزارد.
روز بعد كه ماجراى شب را از ذلفا پرسيدند گفت از سر شب تا بامداد يا قرآن مى خواند، يا در ركوع بود، و يا سجده مى نمود! شب بعد نيز همين طور گذشت ، ولى چون شب سوم بدين گونه سپرى شد و زياد هم از موضوع اطلاع يافت ، به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم رسيد و عرض كرد: يا رسول الله ! امر فرمودى جويبر را به دامادى انتخاب كنم ، با وجودى كه همشاءن ما نبود، به فرمان مباركت گردن نهادم و دخترم را به همسرى او در آوردم .
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: خوب مگر چه شده ؟ زياد ماجراى سه شب گذشته را به عرض رسانيد و اضافه كرد كه جويبر تاكنون با عروس سخن نگفته ، و اصولا شايد ميلى به جنس زن نداشته باشد! سپس گفت اكنون هر طور صلاح مى دانيد اطاعت مى كنم . اين را گفت و از حضور پيغمبر مرخص شد.
بعد از رفتن او پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم جويبر را احضار نمود و فرمود: جويبر! مگر تو ميل به زن ندارى ؟
جويبر عرض كرد: يا رسول الله ! براى چه ؟ اتفاقا علاقه من به جنس زن بيش از ديگران است !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرمود: من عكس اين را شنيده ام . مى گويند: خانه وسيعى با تمام اثاث و لوازم زندگى برايت فراهم نموده و تو را به آنجا برده اند، ولى تو اصلا به عروس زيبا و خوشبوى خود توجه نكرده و تاكنون با او سخن نگفته و به وى نزديك نشده اى ، علت اين بى اعتنائى چيست ؟
جويبر عرض كرد يا رسول الله ! من چون خود را در خانه اى وسيع و فرش كرده و پر از لوازم زندگى و عطر و زينت ديدم ، به وضعى كه سابقا داشتم انديشيدم ، و بيكسى و نيازمندى و تنگدستى خود را با غريبان و بيچارگان به ياد آوردم !
از اينرو خواستم قبل از هر چيز شكر نعمت را به جاى آورده و بدين گونه به ذات مقدس باريتعالى تقرب جويم ، شبها را تا صبح به عبادت و قرائت قرآن پرداختم و روزها را به همين منظور روزه گرفتم . در عين حال آن را در مقابل آنچه خداوند به من ارزانى داشته ناچيز مى بينم !
ولى قول مى دهم كه امشب را با عروس خود به سر برم و رضايت كسان او را جلب كنم !
پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم فرستاد و جريان را به اطلاع زياد بن لبيد پدر عروس رسانيد، و آنها هم خشنود شدند. جويبر نيز در شب چهارم همان طور كه گفته بود عمل كرد.
چيزى نگذشت كه جويبر در ركاب پيغمبر صلى الله عليه و آله وسلم بعزم جنگى از مدينه خارج شد، و در آن جنگ شربت شهادت نوشيد. بعد از شهادت او ذلفا خواستگاران زيادى پيدا كرد، به طورى كه هيچ زنى در مدينه نبود كه مانند او آن همه خواستگار داشته باشد، و در راهش آن اندازه اموال فراوان صرف كنند!!(3)
(1) - يمامه نقطه اى در حجاز بوده است .
(2) - در بعضى از كتب صوفيه ، نوشته اند، صوفى منسوب به اصحاب صفه است ، در صورتى كه غلط است ، و اگر چنين بود مى بايد صفوى باشد. صوفى يعنى پشم پوش ، چون سران اوليه آنها مانند ابوهاشم كوفى لباس پشمى مى پوشيده است .
(3) - كافى ، طبع جديد جلد پنجم ص 239 - باب ان المؤمن كفوالمؤمنه
صفحات: 1· 2