پرواز در عالم برزخ با شلاق و باتوم
در بین ما بچه های سپاه و بسیج و حتی عشایر و مردم عادی بودند. آسایشگاه مانند طویله بود. درهای آهنی داشت که از پشت بسته می شد. هر آسایشگاه هشت پنجره ی کوچک داشت. جلوی آسایشگاه ها با سایبان بتونی پوشیده شده بود، به طوری که نمی شد آسمان را از داخل دید. تهویه ای در کار نبود و کلید برق در بیرون بازداشتگاه و داخل اتاق نگهبانان بود. لامپ های آسایشگاه را شب ها تا صبح روشن می گذاشتند.
شماره ی آسایشگاه ما پنج شد. ظرفیت هر آسایشگاه 50 نفر بود، در حالی که 162 نفر را جا داده بودند. حتی نمی توانستیم راحت دراز بکشیم. مجبور بودیم مقابل هم و ضربدری بخوابیم و پایمان مقابل چشمان نفر جلویی قرار می گرفت. اندازه گرفتیم، هرکس 30 در 70 سانت جا داشت. نمی توانستیم به پشت بخوابیم. همه یکطرفه استراحت می کردند.
روز اول از آب و غذا خبری نبود. روی بتن کف آسایشگاه دراز کشیدیم. اصلاًٌ نمی توانستیم کامل دراز بکشیم. این کار نوبتی صورت میگرفت. همه غرق عرق بودیم. از شدت گرما تعدادی از حال رفته بودند. بوی بد همه جا را گرفته بود. از دستشویی خبری نبود. اکثراً بیماری ریوی سختی گرفته بودند. تعدادی، از جمله خودم، مجروح بودیم و به علت سردی محل جراحت و عذاب وحشتناک زخم، نای حرکت نداشتیم. صدای شیون و زاری مجروح ها و پیرمردان بلند بود.
همه را مجبور کردند که پیراهن و پوتین و کفشها را به بیرون آسایشگاه بریزیم تا آنها لباس راحت به ما بدهند. این هم از ترفندهاشان بود. آنها به علت کمبود نگهبان و نبود حفاظت فیزیکی مناسب پیرامونی، می خواستند کسی نتواند فرار کند و در صورت فرار، به علت نداشتن کفش و لباس شناسایی و دستگیر شوند. هرکس تنها یک شلوار به تن داشت. همه برهنه بودیم و تا سه ماه خبری از لباس نبود. من شلواری داشتم که خیلی مقاوم بود و پاره نمیشد، اما شلوار بعضی ها یا مناسب نبود یا پاره بود. دشمن توجهی نداشت. این رفتارهای غیر انسانی را از نازی های آلمانی هم شنیده بودیم. وقتی اعتراض می کردیم، می گفتند به علت زیادی اسرا حساب کار را نکردیم و اکنون کمبود امکانات داریم.
نگهبانان داخل برجک های پیرامون اردوگاه سربازانی علیل بودند که با یک دست عصا داشتند و با دست دیگر تفنگ. این نشانه ی کمبود بسیار شدید نیروی انسانی در عراق بود. روحیه ی سربازان در اثر طولانی شدن جنگ، بسیار ضعیف بود. همه ی مردم عراق را از کار و زندگی انداخته بودند. به جای اینکه دولت صدام را مجبور به پایان جنگ کنند، تلافی اش را سر ما درمی آوردند. هرگاه ایران پیشرفتی در جنگ داشت، سربازان عراقی به جان ما می افتادند و تا حد مرگ شکنجه مان می کردند. به این طریق عقده های خود را خالی می کردند.
رفتارهای غیر انسانی
روز اول یک سروان وارد آسایشگاه شد. تعداد بسیاری نفربر که مجهز به تیربار و نورافکن بودند، دورتادور اردوگاه مستقر شدند. سروان خودش را معرفی کرد و گفت شما از حالا اسیران جنگی ما هستید و انتظار می رود با عراقی ها همکاری کنید. وضعیت شما بهتر خواهد شد. لباس و غذا و امکانات دیگر می دهیم، اما اگر کسی بخواهد آشوب کند یا فرار، کشته خواهد شد. نفربرها تا روز تبادل اسرا در همان محل باقی ماندند تا با شورشهای احتمالی مقابله کنند و مانع فرار اسرا بشوند.
دستورها و مقررات داخل اردوگاه را به وسیله ی عرب زبانان ایرانی برایمان بازگو کردند: هر موقع درب باز شد، همه باید به صورت پنج نفر، پنج نفر سرها پایین و دست روی سر و به صورت دوزانو بنشینید. یک ارشد از اسرا برای هر آسایشگاه انتخاب کردند و یک نفر عرب زبان هم به عنوان مترجم. ساعت 10 صبح به محوطه میبردنمان و ساعت 4 بعد از ظهر همه مان را با آمار وارد آسایشگاه می کردند. در بیرون همه باید قدم می زدند. نشستن و صحبت کردن و راه رفتن دو نفری ممنوع بود. اگر می دیدند، با کابل به جان ما می افتادند. هر روز آسایشگاه ها تفتیش می شد. رادیو و سیم و میخ و چاقو و مدارک و عکس و خودکار و مداد و کاغذ و … ممنوع بود. ما باید تنها یک لباس می داشتیم.
سلول های انفرادی را شبیه لانه ی سگ درست کرده بودند؛ 60 سانتیمتر ارتفاع و 50 در50 عرض و طول و یک در آهنی. هرکس اعتراض می کرد یا مقررات عراقی ها را نقض می کرد، با کابل و باتوم می زدند و هشت ساعت یا یک روز یا بیشتر می کردند داخل این سلول ها. حتی گاهی یادشان می رفت که اسیری در آنجا هست. این سلول ها در وسط محوطه ی اردوگاه قرار داشت و به علت گرمای مستقیم آفتاب بسیار داغ و سوزنده بود و در سرمای زمستان بسیار سرد و کشنده. موقع آزاد شدن از سلول انفرادی، درد پا و دست و گردن و بدن هفته ها توان حرکت را از زندانی می گرفت. هرچه در آنجا فریاد می کشیدیم، کسی نبود که جواب بدهد.
روزهای اول، دو روز به هیچ کس اجازه ی خروج از آسایشگاه را ندادند. گویا از یاد رفته بودیم. هرچه اعتراض می کردیم، عراقی ها از پشت پنجره می گفتند بعداً. آسایشگاه تبدیل به یک دستشویی بزرگ شده بود. هم زندگی می کردیم و هم رفع حاجت. آنها کاری کرده بودند که حیا و شرم از بین می رفت. اسرا با دیگری انس می گرفتند تا بنای یک زندگی در شرایط سخت و غیر انسانی را در زندان های مخوف عراق شروع کنند. همه دریافته بودیم که در آن مکان باید همدیگر را تحمل کنیم و به درد هم برسیم.
با اعتراض اسرا، فرمانده اردوگاه دستور داد یک سطل آب برای هر آسایشگاه و برای 16 ساعت که در داخل بودیم، تهیه کنند. یک سطل آشغال بزرگ را هم که هنوز مقداری آشغال در آن بود، آب کردند و به آسایشگاه ما آوردند. هرگاه اسرا شلوغ می کردند و اعتراضی داشتند، عراقی ها در آب تاید می ریختند تا همه اسهال بگیرند و مریض شوند. یا آب کم می دادند تا همواره درگیر خودمان باشیم.
مشکل دستشویی را هم اینگونه حل کردند که روزانه فقط یکبار در روز بعد از نشستن در صف های انتظار 3 ساعته، یک بار استفاده شود. بعد از مدتی برای اینکه در آسایشگاه ها را می بستند و کسی نمی توانست به بیرون برود، لاجرم برای حل این مشکل در شب، برای هر 10 نفر یک حلب روغن پنج کیلویی تهیه دیدند و برای هر 10 نفر که یک گروه یا اکیپ خوانده می شدند، یک تشت آلومینیومی به عنوان ظرف غذا و خوردن و دیگر کارها دادند. صبح ساعت 10 و ظهر ساعت 2 و عصر ساعت 4 از هر آسایشگاه تعداد 16 سینی تشت مانند برای آوردن غذا از بیرون حاضر می شد و ما نوبتی حلب دستشویی را تخلیه می کردیم و با تشت ها غذا می گرفتیم.
صبحانه برای هر 10 نفر یک ملاقه ی یک ونیم لیتری عدس می دادند. ظهر هم نیم بیل برنج و نیم ملاقه ی کوچک آب کلم یا بادمجان سیاه به عنوان خورشت. شام هم عبارت بود از 10 تکه کوچک گوشت و نیم ملاقه آب همان گوشت. داخل آن هم هیچ چیز دیگری نمی ریختند. این گوشت ها که از کشورهای غربی وارد می شد، تاریخ تولیدشان روی جعبه ها نوشته شده بود؛ سال 1965 میلادی، یعنی 30 سال در یخچال ها مانده بود. تمام گوشت ها کرم زده بودند.
ما از ناچاری و از فرط گرسنگی توجهی به آنها نداشتیم. بعد از 5 یا 6 ماه در هر روز، یک وعده صبحانه چای می دادند. یک لیوان برای 5 نفر بود که ما هم نوبتی هر 5 روز یک لیوان می خوردیم. برای اینکه معده های ما خوب کار کند، نان ها را جلو خورشید خشک می کردیم و می خوردیم. روزهای اول یک عدد نان شبیه نان ساندویچی کوچک به ما می دادند و هر شب با 4 نفر با پتو از پشت کامیون به آسایشگاه می آوردند و پخش می کردند. سهمیه ی نان بعدها به یک و نیم عدد افزایش یافت.
تنبیه و تخلیه ی اطلاعاتی
یک هفته از اسارت ما نگذشته بود که مأموران استخبارات به اردوگاه آمدند و شروع به بازجویی از اسرا نمودند. آنها با شیوه های مختلفی مانند وعده های توخالی یا شکنجه های قرون وسطایی عمل می کردند. کم کم مسئولیت و شغل و درجه ی تمامی اسرا به وسیله ی ستون پنجم داخل آسایشگاه ها به گوش عراقی ها میر سید و عراقی ها هر روز چند نفر را به اتاق شکنجه می بردند.
یک روز نزدیک ظهر، در آهنی را باز کردند. با صدای بلند نام من و یک نفر دیگر را صدا زدند. او هم مانند من در جبهه مسئولیت ستادی داشت. یک کیسه ی سیاه رنگ به سر ما کشیدند و به محل تخلیه ی اطلاعاتی اسرا بردند. برای اینکه ما را بترسانند، اول چند ضربه به سر و صورتمان زدند. هیچ جا را نمی دیدم. گیج شده بودم و احساس می کردم عراقی ها هر لحظه می خواهند مرا بزنند. سؤالاتی می پرسیدند از قبیل اینکه کار من در جبهه چه بوده؟ آیا اسیر عراقی داشتیم؟ استعداد یگان های بزرگ منطقه، طرح های عملیاتی، محل تدارکات و مهمات. سؤالاتی که در صورت افشا می توانست برای منافع نظامی ما مضر باشد. من فکر کردم شاید سخنان مرا ضبط می کنند و می خواهند به نفع خودشان بهره برداری کنند.
خود را یک نفر کادر ساده که مسئول اسلحه و کلاه آهنی بودم، معرفی کردم و گفتم دو هفته بیشتر نبود که به جبهه آمده بودم و کسی یا جایی را خوب نمی شناسم. عراقی که به فارسی صحبت می کرد، چند ضربه با کابل به پشت و سینه و کله ی من زد که از حال رفتم. با آب مرا به هوش آوردند. چشم بسته از پا آویختند. بعد از چند دقیقه، تمام وجودم درد گرفت. سرم گیج می رفت. شدت درد چنان بود که ناله ی من و دوستم همه جا را گرفته بود. ولی استقامت می کردیم و تسلیم نمی شدیم. در همان حال آویز، چند لگد به سر وکول ما زدند.
از اتاق خارج می شدند و ما به همان شکل می ماندیم. تمام روده هایم می خواست از گلویم بیرون بریزد. خون در بدنم جریان نداشت. لحظات بسیار سختی بود. از شدت فشار، خون شدیدی از کتفم که زخمی بود، دوباره فوران کرد. دیگر صدایی را نمی شنیدم. گویی در عالم برزخ پرواز می کردم. دیگر احساس درد هم نمی کردم. یک حالت خوشی داشتم. خودم را می دیدم که آویخته شده ام و عراقی ها سراسیمه مرا پایین می آورند و سر و صدا می کنند.
طولی نکشید که صدای عراقی ها را شنیدم که مرا به هوش می آوردند. از شدت خونریزی نای بلندشدن نداشتم. آنجا توفیقی شد که زخم مرا پانسمان کنند. حال دوستم نیز بهتر از من نبود. او را چنان زده بودند که جای کبودی شکنجه ها تا ماه ها از بدنش نمی رفت. او را با پتو به آسایشگاه بردند و مرا نیز کشانکشان داخل آسایشگاه انداختند. خیلی درد می کشیدم، ولی پیش وجدانم راضی بودم که اطلاعاتی به دشمن نداده بودم.
عراقی ها تنبیه های گوناگونی داشتند. یک نوع تنبیه این بود که مجبورمان می کردند در حالت ایستاده به نور خورشید خیره شویم و سرمان را هم تکان ندهیم. این وضعیت چندین ساعت طول می کشید. اسرایی را که می خواستند انفرادی تنبیه کنند، مجبور می کردند که سرشان را روی شن ها و سنگ ها قرار دهند و دست ها را پشتشان قلاب کنند. پاها و سر و بدن مانند 8 و مانند مثلث می شد. ساعت ها اینگونه نگهمان می داشتند و با کابل و باتوم می زدندمان.
تنبیه دیگر این بود که شلوار اسرا را تا بالای زانو تا می کردند و پیراهن ها را هم تا بالای آرنج، آنگاه با کابل ضربات شدیدی می زدند و می گفتند روی زانوها و آرنج ها سینه خیز برویم. بعد از چند متر، خون از زانو و آرنج ها فوران می کرد و درد و عذاب آن، هفته ها باقی می ماند.
عراقی ها اسرا را مجبور می کردند ساعت ها در صف های پنج نفره و با دست های قلاب شده به سر، در حالت دوزانو بمانند. همه از حال می رفتند. یک تنبیه دیگر این بود که باید انگشت هامان را زمین می گذاشتیم، آنگاه با ضربات کابل و باتوم مجبورمان می کردند که دور خودمان بچرخیم. سرگیجه و استفراغ می گرفتیم و به زمین می افتادیم.
سرگرمی ها و صنایع دستی
عراقی ها حتی یک مداد به ما نمی دادند. فکر می کردند مطالبی از اردوگاه به بیرون درج می شود. نه می توانستیم بنویسیم و نه بخوانیم. اگر از کسی یک مداد می گرفتند، سخت شکنجه اش می دادند. اسرا هم برای اینکه سرگرم شوند و مایحتاج خود را تهیه کنند، هرکس با ذوق و هنر خودش وسیله ای را می ساخت و بقیه هم از او یاد می گرفتند. مثلاً سوزن برای دوخت و دوز لباس نم یدادند، اسیران با بازکردن سیم خاردارهای کوچک و با ساییدن های چند ساعته و حتی چند روزه، سوزن های بسیار خوبی درست می کردند. نخ را هم از لباس های کهنه تأمین می کردند. با هسته ی خرماهایی که عراقی ها می خوردند و به اطراف می ریختند، تسبیح های بسیار ظریف می ساختند.
سنگ های محوطه هم در اثر ساییدن ها و شکل دادن ها، تبدیل به چیزهای بسیار نفیسی می شدند که انسان از دیدنشان و از آن همه هنر در تعجب می ماند. بچه ها با ذوق تمام سنگ ها را می ساییدند و گردنبند و دیگر چیزها درست می کردند. با یک هسته خرما اسکلت انسان درست می کردند؛ تمام دست ها و پاها و بدن و گردن را در آن در می آوردند که نشان می داد اعصاب بچه ها چقدر قوی است. بعد از شش ماه اسارت به ما دمپایی داده بودند. بچه ها برای اینکه کفش برای زمستان داشته باشیم، با نخ های تابیده ی لباسه ای کهنه، گیوه می چیدند. با چوب ها قاشق و با پاکت شیر پاستوریزه ی عراقی ها انواع کارت های تبریک درست می کردند.
برای سرگرمی از سرنگ ها، شطرنج های زیبایی درست می کردند. از نخ پتوهای فرسوده، کلاه و جوراب می بافتند. سجاده های نماز بسیار زیبا، جاقرآنی، کیف، تابلوهای نفیس با نقاشی های روی سنگ و … همه از نبوغ جوانان ایرانی بود.
ما با این شیوه همواره به فردا امیدوار می شدیم و می دانستیم روزی درها را باز خواهند کرد و ما را به وطن بازخواهند گرداند. چاره ای جز صبر و استقامت نداشتیم.
صفحات: 1· 2