پس قبر مادرم فاطمه کو؟
از مسجدالنبی که بیرون آمدم نگاهم افتاد به چند تا پنجره که مردم در کنار آن ها ایستاده بودند و منتظر باز شدن دری بودند؟ مگر آن طرف پنجره ها چه چیزی بود که این همه مردم تجمع کرده بودند؟ مگر پشت این در چه چیزی می دهند، انسان به چه چیزی دست می یابد که مردم را مجبور کرده است ساعت 5 صبح آنجا باشند زمانی که وقت خواب ناز است؟ باید چیز بسیار مهمی باشد که ملت را این وقت صبح به اینجا کشیده. به دنبال تابلویی گشتم تا ببینم اینجا کجاست اما هر چه نگاه کردم چیزی پیدا نکردم.
خدای من این جا دیگر چه گونه جایی است. متحیر ماندم که اینجای مهم چرا یک تابلو ندارد؟ یک پارچه ندارد بنویسد به طرف فلانجا؟ یک راوی ندارد در مورد آن صحبت کند؟ در که باز شد دیدم مردان با اشتیاق می دوند تا داخل آن شوند؛ پس چرا زنان نمی آید؟ حتماً یک جای مردانه ایست که به یک زن هم اجازه ی ورود نمی دهند.این همه سرباز چرا؟مطمئناً این افرادی که وارد آنجا می شوند افراد بسیار مهمی هستند که این همه سرباز باتوم به دست و آماده برای حفظ امنیت.
همراه بقیه وارد آن جا شدم در کمال تعجب دیدم فقط خاک است روی خاک و هر تیکه ای هم یک دانه سنگ وجود دارد. برای چه همه دارند گریه می کنند؟ گریه می کنند برای خاک! یکی گفت اینجا بقیع است و محل دفن 4 امام معصوم و بعد به یک سمتی اشاره کرد.
4تیکه سنگ کوچک از دور خودنمایی می کردند وای خدای من اینجا همان مکانی است که ۴ امام معصوم آرام آرامیده اند؟ مگر می شود پس گنبد و بارگاه آن کو؟ یک دانه شمع برای روشنایی آن کو؟ چرا کسی روضه نمی خواند تا مسلمانان برای غربتشان گریه کنند؟ چرا این جا شبیه به یک حکومت نظامی است و جای جای آن سربازی با یک باتوم و چشم های غضب کرده ایستاده است؟ اگراینجا محل رفت و آمد فرشتگان است؛ پس چرا کسی نمی تواند زیارتی از روی کتاب برای این ائمه بخواند؟ اینها که هستند که با یک شال قرمز رنگ دارند به کسانی که اشک می ریزند و به ائمه متوسل می شوند می خندند؟
غربت عجیب و عمیقی در وجودم احساس می کردم با خود گفتم آخر به چه علتی باید آفتاب سنگ مزار این 4 تن باشد؟ و آخر اینها که هستند که نه تنها یک گنبد برای این بزرگواران نساختند بلکه هر چه بوده هم خراب کردند.
یک طرف نگاه می کردی خانه ی فاطمه ی زهرا(س) رو می دیدی. جایی که محسن رو شهید کرده بودند و دستهای علی(ع) رو بسته بودند و یک طرف نگاه می کردی 4 تیکه ی سنگ می دیدی و دلت کباب می شد. مگر اینها پاره های تن پیامبر نبودند پس چرا اینگونه! با خود گفتم شاید نمی دانستند که این بزرگواران چه کسانی هستند اما ذهنم را که خوب مرور کردم آیه از قرآن به یادم آمد«قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده فی القربی» آری خوب مزد و اجر رسالت پیامبر را داده بودند.
کمی بیشتر فکر کردم دیدم پیامبر فرموده بودند:«فاطمه پاره تن من است پس هرکس اورا بیازارد مرا آزرده» با این آیه و این حدیث معتبر دیگر هیچ گونه حرفی برایشان نمی ماند. از چندین شال قرمزی پرسیدم چرا؟ ولی او رفت و یک سربازی را صدا زد حالا معنای اون همه سربازی که اون جا بودند رو فهمیدم. می خواستند با خشونت و زور حقیقت رو بپوشانند اما نه این چنین نمی شود« یریدون لیطفو ا نورالله بافواههم والله متم نوره ولو کره الکافرون»
ولی آخرش جواب سوالم رو نتونستم بگیرم : قبر مادرم فاطمه کو؟
صفحات: 1· 2