اعتکاف قلم
نه! چیزی پیدا نشد! حروف نون و یا و ت پیدا شد ولی در ساخت های دنیایی نان و زر و شهرت و تکبر و حسد و … و دریغ از یک ساخت کلمه حول حبل ” نــیست یــاری به جز تــو” …
ترتیب و آهنگ حروف کمیل با این حروف عجیب می نوازد و ساخت های روحانی می سازد و این حروف در این ساختها سخت به من فخر می فروشند! الهی و ربی …، ولیت شعری … یا رب الرحم… !!
جالبه!! خیلی!! وقتی جریان بازی دست دل می افتد، ذهن و حافظه محلی از اعراب ندارند و جست و جو را ناقص می گذارند و می گویند که کلمات آسمانی مورد نظر در ذهن دنیایی شما موجود نمی باشد!! لطفا بخش آسمانی را در دل خود نصب و سپس جست و جو کنید…
دل به عرف تقلید، حروف سه گانه “نیت” را در اعتکاف نفس برای معرفت، از کمیل می گیرد و برای خود ترانه نیت می سراید…
می گوید: ابتدا خودت را با آهنگ کمیل هم صدا و کن و به معرفی خود بپرداز! خودت رو معرفی کن با تمام ناتوانیها: ” انا عبدک الضعیف، المسکین المستکین، ذلیلا خاضعا خاشع…”
بعدش هم اقرار به بزرگی و جود و کرم خدای بزرگی که خانه خود را مولودگه مولود کعبه قرار داد کن . سپس دست بر دعا و نیاز بردار و ناچاری و بیچارگی خود را فریاد بزن و از خدا بخواه هر آنچه را که باید و هر آنچه را که بزرگان خواستند و هرآنچه را باید برای وصال به معرفت نفس و سیر و سلوک الی ا…
*** بعضی اوقات روحیات خاصّم موجب می شه که یک خبر کوتاه تمام تمرکز و… رو بهم بزنه و ضربان قلبم رو صدچندان پر اضطراب تر بکنه و بعدش هم عموما من رو از فضای باید به نباید ببره…
چقدر این فضای ناخواسته نامطلوب و مذمومه! علت اصلی اون هم شاید این باشه که هنوز با اراده کامل و آگاه نتونستم چاره کنم اون رو و شده قصه ی قبل خواب هر شب من!! تیتر خبر خود گویای خیلی چیزهاست” حسین آقا با حسن دم درند"!!
به فاصله سه خط نوشتن اومدن عند باب و رفتنشون بیشتر طول نکشید، ولی شاید تا صد سطر تفکر و ذهن طول حاشیه ی ذهنی اون باشه!!!!
ما وقف غمیم، صحبت از یک دم نیست
*** ماه ماهِ یا من ارجوه لکل خیر است… ایام ایام البیض و لحظات لحظات بین الطلوعین و صدا صدای ” اللهم ارنی الطعه الرشید…”
آری! لحظات تجدید عهد و پیمان با منتظَر!
لحظات لحظات منتظَر و منتظِر و انتظار و…
أینَ منتظَر، منتقم و برپا کننده ی مدینه نبوی و عدل علوی ؟ و کَیفَ حاله؟ آیا مهزیاری را به حضور پذیرفته یا نه؟
فکر کنم محضِ یار مهربان ما، بیابان ها و تاریکی شب همان نقش چاه و نخلستانهای کوفه را زمزمه می کنند! آری! بِرمودای مهدی ما، ذره ذره ی نوانی خاکهای تاریک و غربت گرفته و البته قریب ماست که سکوت آن به علت شرمساری از قلیلی یاران منتقم است که نجواهای موعود را را خود جای داده و بغض را در نفیر نسیم سحری حبس کرده تا نامحرمان به راز حضور میهمان پی نبرند!
درست مانند عده ای که اجازه شیون بر مصیبت را به اسرای شام و امیره و شاهزاده ی قافله نمی دادند…
شیعه پیرو غربت خاندانی است که لحظات تاریک و صفحات کدر تاریخ ، شاهد و گواه مظلومیت و خون دلهای منظومه چهارده گانه عصمت و اقمار آنهاست!!
کلام خون دلها خورده ایم فکر را به برچسب ظاهر این شعار بر پیشانی ماشین برد! سئوال می کنند چرا می گویی خون دلها خورده ایم… پاسخ رو شاید درک فهم عمیق نباشد ولی…
پاسخ (البته شاید کمی شعاری و قلمبه سلمبه) این است:
این حرف دل مرفه و فربه ما نیست! این سخن همان دلهای ترکش خورده و خون خورده یاران پیر جماران و اصحاب آخر الزمانی سید الشهدا علیه السلام است که با علم به خیلی از چیزها و دیدن خیلی صحنه ها و بغض خیلی سختی ها، لب به سخن و نقد و گلایه و پرده برداری نگشوده و این سوال را برای ما می گذارند که:
شما چه چیزی را بر دوش دل می کشید که این مقدار سخن و بغض ترکیده و نترکیده دارید؟
تو چه میدانی رمل و ماسه چیست؟ روی پیشانی رد قناصه چیست؟
*** با زهم بهانه ای برای نوشتن!
البته بهانه برای این شب سخته! سختی چند مناسبت در تقارن این جغرافیا و زمان! جمعه شب، شب آخر اعتکاف و شب وفات بی بی غریب و راوی دشت کرب و بلا! معلم کلاس صبر و شهادت، حضرت زینب کبری سلام ا… علیها!!
خود غربت جمعه ای که باز هم بدون حضور منتقم در حال سپری شدن است، آنقدر سنگین هست که توان کشیدن سنگینی مصیبت دل امیره قافله اسارت و روایت را بر دل نداشته باشد!!
خیلی سخته سیراب کردن قلم از زلال اشک هایی برای صاحب این شب! ولی بهانه امشب برای نوشتن گشتی در سفر نامه نینوا بود…
البته… نه! نمی شه! شاید امشب هم با باید منتظر نغمه های مصیبت مصیبت نامه اسرا بود تا وزن آهنگ دل نشین آن، حروف کلمات دل را پشت سر هم چید و حرف های دل را بر روی کاغذ منقش نمود! بعضی وقتها اصل اول نوشتنم را از خودم بازجویی می کنم که آیا هنوز هم برای خودت می نویسی یا نه!! به دنبال ترتیب حروف با آرایه های به قول حاجی بی ادبی هستی برای نظاره و تحسین دیگران!!!
این دو صفحه دلم را آزار می ده به خاطر سنگینی که شاید هم متاثر از سنگینی غذا باشه! (توجیح بهتر از این پیدا نکردم!!)
پس دقایقی استراحت می دم به قلم تا آهنگ حروف دل شروع به پرواز کنند به واسطه صوت مناجات…
*** چقدر سخته و چقدر بده که آدم در انتظار جریان باشه!
سکون و جریان هر دو متضاد هم اند و هر دو عامل جریان!
چی دارم می گم!! خوبم؟
دلم می خواست قلم رو کاغذ رها کنم تا به آهنگ خود بلغزد و برقصد و بنویسد…
ولی قلمی که تجربه آزادی رو نداره چه جوری می تونه از خودش نغمه ی نگارش سر بده اونم منطبق بر روح احساس و اعتکاف…!!
برای نوشتن توان دست لازم است که به حرکت در بیاره اون رو و برای به حرکت در آوردن آن اراده ای که عقل به آن امر کنه!!!
عقل هم مجالی برای عرض اندام دل نمی دهد و این همه علت این سور خشک و بی روح است و صد آه و افسوس که حسرت نوشتن…
*** 24 ساعت بعد…
آری یا همون آره ی خودمون…
صد آه و افسوس که نغمه ای برای جریان دل سر داده نشد و صد برابر افسوس بیشتر که گویا 24 ساعت هم زمان زیادی برای نگه داشتن همون حس بود و پرید هر آنچه که نمی باید می پرید…
چند روز دیگه و چند سال آینده رو نمی دونم چی قراره بشه!! آیا مثل این شیب منفی خطی باز هم باید به حال موقع نگارش این متن حطت بخورم ؟ قراره بگم این چه فضای کودکانه و غیر دنیوی و به دور از معادلات صعودی سرمایه و شهرت و … بوده که من داخلش بودم و شکر که ازش فاصله گرفتم!؟ یا نه! قراره بگم خدا رو شکر که بغض قلمی که در گذشته هیچ گاه نترکید الا ترکیده!! به امید اون روز که بغض ترکیده قلم به نگاه نقد پله های اول بغضش به این متون نگاه کنه…