بد نیست کمی به سیم آخر بزنیم
چقدر سخت است که روزی شور جوانی بر سر داشتی و هزار آرزو و امید، ولی برای دفاع از کیان اسلام و ناموسی به نام وطن و ملت به همه آرزوهایت پشت پا زدی و قدم در مسیر دفاع برداری روزها را با دشمن بعثی بجنگی و شبها برای شناسایی از خواب شبت بزنی یک دست لباس خاکی داشته باشی و یک پوتین پاره و یک قمقمه بی آب و غذایت نان خشک و گاه گاهی هم که غذای تو و دوستانت که کنسرو بود گویی به جشنی بزرگ دعوت شد.
جبهه کجا و غذای اعیانی کنسرو کجا؟ اما! بعد از گذشت سال ها به جای قدردانی از زخم هایت، برای گرفتن دارو خسته این اداره به آن اداره آواره باشی و ثابت کنی جانبازی. برای کسانی که روی جبهه را هم ندیده اند می دانم این از گلوله ارپی جی دشمن هم سخت تر است.
فقط عکس های تو و همرزمانت را دیده ام اما تو چرا از آن ها و از رنجی که می کشی حرفی نمی زنی؟
چه بی انصاف شده ایم وقتی می گویند جانباز به دلخوری از سهمیه دانشگاه و بن سخن به میان می آوریم، آیا آنان که به بن ها و سهمیه ها چشم داشت دارند حاضرند سرانگشت عزیزشان را بدهند تا به آن سهمیه ها و بن های فراوان برسند؟
صفحات: 1· 2