بغض گلو گیر کرده یک چادری
هوا که گرم بود هیچ
این روزای بلند و گرمای شدید وسط تابستون و زبون روزه
همینطور حالت عادی آدم و میندازه
آفتاب تیزی تو چشمام افتاده بود. هر چی چادرم و میکشیدم جولو آفتاب و بگیرم اما زیاد فایده ای نداشت. زبونم خشک شده بود و از خستگی نایه تکون خوردن هم نداشتم. اتوبوس به یه ایستگاهی رسید و یه خانوم مسن تغریبا 45 ساله اومد داخل. سرو وعضش اصلا خوب نبود. به قدری آرایشش غلیظ بود که………
حالم خوب نبود. چشمام و به زور باز نگه میداشتم.. اما خب احساس کردم اون خانوم بشینه خیلی بهتره. آدامسی که تو دهانش میجوید حالمو بدتر میکرد…
از جام پاشدم و آروم زدم به کیفش. با یه حالت عصبی برگشت نگاهم کرد که به کل از کارم پشیمون شده بودم ولی خب باید یه چیزی بهش میگفتم. اروم گفتم خانوم بفرمایید بشینید من……
نزاشت حرفم تموم شه آروم گوشه چادرم و کشید طوری که روسریم رفت عقب….. با اون یکی دستش محکم زد تو سینش و گفت الهی که نسل تو امثال تو نابود بشه ما راحت شیم.
اومدم جوابشو بدم، حرفی بزنم، حدیثی بگم، دفاعی کنم……..اما… کافی بود ضرات هوا از گلوم بگذره تا بغضم بشکنه… بغض لعنتی بد موقعی اومده بود و اینهمه امر به معروفا و جملات تمرین شده… همش موند… پشت بغض گلو گیر کرده ام… دل شکسته ام… واقعا……… این ماییم که باید نابود شیم؟
تنها چیزی که تونستم بگم یک کلمه بود
همین روزاست که آقای ما میاد ………
به قول شاعر… نسل ما نابود نمیشه.. الکی که نیست.. خون دل ها خورده ایم
_____________
هوا خیلی گرمه.. زبونم ترک داره بر میداره.. زیر چادر تنم انگاری گر گرفته داره میسوزه.. حال جسمی ناجوری دارم.. اما…………..
از اتوبوس پیاده میشم و یه چهارراه پیاده میرم یکم با معبودم عشق بازی کنم
این بهتره :)
منبع : حریم آسمانی harimeasmani.ir