حلیم به قیمت مردانگی!
سرش را پایین انداخته بود و مسیر هرروزه اش تا خانه را طی می کرد..
به صف جلوی حلیم فروشی که رسید، لبخند زد.. مثل همیشه.
از بچگی عاشق حلیم سر سفره افطار بود..
فکر کرد چه خوب میشد اگر برای افطار امشب حلیم می گرفت.. حتما مادر و خواهر کوچکش هم خوشحال میشدند..
چشمش را دوخت به دیگ حلیم و دستهایش را در جیب فرو برد..
پول های در جیبش را چندبار حساب کرد..
نه! انگار به اندازه کافی پول نداشت… مثل همیشه.
حلیم فروش از نگاه پسرخوشش نیامد.. اخمی تحویل نگاه خیره پسر داد و زیر لب چیزی گفت.. مثل همیشه.
پسر سر برگرداند و به راه افتاد..
دم درِ خانه شان، بغضش را فرو خورد و داخل شد..
لبخند مادرش را که دید ماجرای حلیم و حلیم فروشی از یادش رفت.. مثل همیشه.
سر سفره ساده افطار… دعای مادر بود و انا انزلنای دختر و دل صاف پسر..
صوت الله اکبر اذان با صدای زنگ در همراه شد..
در را که باز کرد.. ظرف حلیمی دید و نامه ای که درآن نوشته بود:
من اگر مومنم و تو همسایه ی مومن، نمیشود که سفره من رنگارنگ باشد و سفره تو……
پسر سرش را رو به آسمان کرد و میزبانش را شکر گفت.. درست مثل همیشه.