شرح حال ما و آقا
28 اسفند 1391 توسط 313
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم.
خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد، میدید کی چه کار میکند؟ مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند.
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچهها که شرور بود، شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند!
صفحات: 1· 2