قرارمان
امروز بی اختیار یاد تو افتاده بودم.یاد دیدار اول و آخرمان.یاد قرارمان.یادت می آید؟
راستی نامت چه بود؟اهل کجا بودی؟آنجا چه میکردی؟
هان!یادم آمد.
آن وقت که آوردندت نام و نشانت را همراهت نیاورده بودند،پرسیدم نام و نشانش چیست؟اهل کجاست؟گفت نام و نشانش را زیر خاک گذاشته و آمده.راست میگفت،نام و نشانت را خاک کرده بودی،خودت را خاک کرده بودی.
گفت حالا یک تکه از استخوانش را آورده ایم،نشانت دهیم،که ببینی و بفهمی در جنگی که ایستاده بود،چه بود و چه ماند،چه گفت و چه ماند،چه کرد و چه ماند،که در انتهای بی نشانی،چه با نشان می درخشد برای کشورش،برای امامش.
حال فقط این سوال را از تو دارم،در جنگی که هستیم،تو کجا ایستاده ای؟
بغض گلویم را گرفت،زبانم توان چرخیدن نداشت،حرفی برای گفتن نداشت،سرم را ناخودآگاه گذاشتم روی پرچم سه رنگی که کفنش بود.میگفت گمنام است،اما انگار گم نام تر از او من بودم،که در شلوغی زمین،گم شده بودم.
صفحات: 1· 2