«ماه» این بار نه پشت ابر ، که پشت «در» قرار گرفت...
تمام عشقمان این است که «مادر» صدایش کنیم.لیاقتی نیست از سوی من ، اما کرامتی هست از سوی او و اجازه ای ، که «مادر» خطابش کنم…
اصلاً مگر نه اینکه در زیارت ایشان آمده “السَّلَامُ عَلَیْکِ یَا أُمّ الْمُؤْمِنِینَ” ؟! پس اجازه دارم بگویمش ؛ “مادر"…
میگویم مادر.اما وظیفه فرزندی را چه کنم ؟! غیرت و تعصب پسر به مادر را ؟!
مگر میشود پسری بشنود که به مادرش بی احترامی شده و بی تفاوت باشد ؟! مگر می شود ساکت نشست در مقابل ظلمی که به «مادر» شده ؟! پس چه کنم ؟!
من بی گناهم ! مداح می خواند.می خواند از «مادر» از «در»…از غربت! از نامردی! از غربت در شهر نامردی ! شهر نامردان ! شهر و کوچه ی غریبی و نامردی ! کوچه و مادری غریب و مردی نامرد و …!!!
روضه خوان می گوید «مادر» را ، مادرم را ، جلوی چشم همسرش ، پدرم ، همان که پیامبر فرمود “انأ و علی أبوا هذه الامة” ، همان که علی اعلی بود ، همان که فاتح خیبر بود ، همان که پهلوان عرب بود ، همان که اسدالله بود ، همان که یدالله بود ، همان که دستش بسته بود، کتک زده اند…
می گوید ظلم کرده اند و تازه این آغاز ظلم بوده ، آغاز مصایب بوده… راست می گوید. از در شکستن و خانه آتش زدن بود که به خیمه آتش زدن رسید.سیلی زدن ها را تازه آغاز کرده اند.ظلم ها شروع شده…تنهایی علی ، گریه هایش بر چاه ، تنهایی حسن ، لخته های جگرش در طشت ، تنهایی حسین ، پاره های جگرش در صحرا ، در کربلا ، اِرباً اِربا… همه از اینجا شروع شد…
صفحات: 1· 2