ماهیت تصوف
در حقیقت با توجیهاتی که اغلب نویسندگان بدون این که اجتهادی در دریافت و سلیقهها کنند و تازهای ارائه دهند از هم آموخته و تکرار گذشتهها را گفتهاند و نوشتهاند. موضوع شناخت ماهیت تصوف را که بسیار حائز اهمیت است تعقیب کنیم یعنی به آنچه رایج کردهاند اکتفا ننمائیم، به نتیجه مطلوب بیسابقهای دست مییابیم که ما را از بنبست در خواهد آورد.
اگر بخواهیم ماهیت تصوف را بشناسیم تحقیقات خودمان را باید از دو جایگاه آغاز کنیم، این که امام صادقu آورنده تصوف را آن چنان معرفی میکند که خواندید و تصوف را بدعتی دانسته که برای هدم دین محمدی وارد اسلام کردهاند حتی آن را به تصوف شیعی و سنی هم تقسیم نمیکنیم که بعضی برای سرو سامان دادن به تصوف چنین طرحی را ریختهاند.(5) البته اگر به تصوف روزگار ما پرداخته شود که بین شیعه و سنی به صورت فرقهای آن رائج میباشد. این تقسیمبندی صحیح است، ولی ما میخواهیم بگوییم تصوف جایگاهی در تشیع نداشته و ندارد، بلکه سردمداران تصوف رد این اواخر موجب شدهاند تصوفِ با ماهیت سنی را با پسوند شیعه هم بشناسیم. زیرا با حقایقی انکار ناپذیر در تصوف فرقهای که در رأس آن یک فرد شیعی به ریاست اشتغال دارد مواجه میشویم که چون نمیتوانیم باور کنیم یا برای همان نادرست و ناصحیح هم آبرویی درست کنیم، حیثیتی بسازیم، در معنا آنقدر شور است که خان هم متوجه شده است. دست به دامن سلیقه میشویم ناچار اقرار میکنیم «در عرفان و تصوف اسلامی جریانهایی به وجود آمد که از اصالت اسلامی کامل برخوردار نبود.»(6)
ملاحظه کنید به جای این که با شهامت بگویند یا بنویسند آن که با جریانهایی تغییر و تحول پیدا میکند «تصوف» است نه «عرفان» مینویسند: «تصوف و عرفان مختلط، جریانی بود که در برابر تصوف و عرفان اسلامی به وجود آمد و همواره بزرگـان عرفـا و متـصوفه
اسلامی، طرفداران خود را از عرفان و تصوف مختلط برحذر داشتند و با آن به مقابله و مبارزه میپرداختند»(7) و ای کاش در همین اعمالِ سلیقه هم مخالفین «تصوف و عرفان مختلط» را معرفی میکردند.
اگر مخالف تصوف و عرفان مختلط را ـ که ما دو جدا از هم میدانیم ـ چنان که از عصر ابوسعید یکی ندانستهاند(8) شناسایی کنیم و بخواهیم بدانیم بزرگانی که بر این مختلط شدن مخالف بودهاند چه کسانی هستند متوجه میشویم عرفانی امثال ملامحسن فیض کاشانی، شیخ بهایی. با این مختلط شدن مخالف شدهاند. اولی در جا به جای رسائلش تصوف و عنوان صوفی بودن را از خود دور کرد و دومی با قصهی نمادین موش و گربه صوفیه عصر خود را مستحق ملامت میشمرد. خلاصه اگر امثال علامه شیخ محمد تقی مجلسی به تصوف اشتهار پیدا کردند سرانجام از صوفیان کنار کشیدند و از آنها تبری نمودند(9) در حالی که تا حدودی عقائد و تعالیم قدمای صوفیه را پذیرفته داشتند(10) با همان صوفیانی که مختلط کننده بودند مخالفت میکردند. و حاضر نشدند به تصوف شهرت پیدا کنند و صوفی خوانده شوند این فرقههای صوفیه بودند که از حال و هوای عارفانه این بزرگان استفاده کردند همانند بهاییان که برای کسب آبرو، بزرگان اسلامی شیعی را به خود نسبت میدادند تا بزرگ شوند، صوفیان نیز چنین میکردند هر خوشنام باعظمتی را به خود نسبت میدادند.
اگر بتوانیم خودمان را راضی کنیم دست از تعصبات برخاسته از اجاجت برداریم بدون هیچ پروایی تصوف را از آن اهلسنت و عرفان را از خصوصیات مخصوص شدهی به تشیع میشناسیم.
خوشبختانه بعضاً گروههایی که برای تأیید اندیشهی خود دست به دامن این و آن میشوند، بدون این که متوجه باشند مطالبی را برخلاف آرزوی خود در معرض دسترس قرار میدهند فصلنامهی عرفان ایران(11) مبادرت به درج مقالهای از سید حسین نصر نموده، او مینویسد: «میتوان گفت با طینت اسلام یا عرفان در عالم تسنن به صورت تصوف شکل گرفت»(12) همو با نظر دیگر جداسازی بیشتـری را بین تصـوف و تشیـع فراهم میسازد ؛
مینویسد: «از دیدگاه تسنن، تصوف همانندیهایی با تشیع دارد و حتی جنبههایی از تشیع را در خود جذب کرده است.»(13)
این منظورمان را با بررسی جایگاه «ولایت» در تصوف به خوبی میشناسیم و آن وقت به اصلیترین و اساسیترین راه جداسازی تصوف و عرفان که از بد حادثه گفتهاند «سلوک الی الله دو جنبه دارد، یکی نظری و دیگری عملی، از جنبه نظری آن به عرفان و از جنبه عملی آن به تصوف تعبیر میشود»(14) دست یافتهایم.
زیرا همان طور که میدانیم شیعیان نخست ولایت کلیه مطلقه اللهیه را مخصوص امامان میدانند و در طول آن، زمان غیبتِ حضور امام برای عدهای خاص با قید ضوابط و شرایطی قائل میشوند. درست برعکس صوفیه که برای رهبران خویش قائل به ولایت هستند. در حقیقت شیعیان برخلاف صوفیان که از تعمیم ولایت آن هم به صورتی که در تصوف پایه و اساس قرار گرفته است برحذر میدارند و نمیپذیرند. در معنا صوفیان درست برعکس، ولایت را همگانی نموده شیوخ خویش را صاحبان ولایت قلمداد میکنند. در اثبات منظور خود ولایتنامهها نوشتهاند و مدعی شدهاند در هر عصری شیخی صوفی را صاحب ولایتی میدانند که اگر با او بیعت نشود ارتداد میآورد.
در این صورت اگر بگوییم صوفیه شیخ وقت تصوف فرقهای را همشأن و همموقعیت و همرتبت امام میداند اشتباه نکرده، به خطا نرفتهایم چنان که نوشتهاند: «وظیفه امام و بزرگ زمان است که برحسب مقتضیات زمان تصمیم بگیرد».(15)
و این همان منظوری است که مقالهی دیگران را شایستهی پذیرفتن نموده، دکتر سید حسین نصر هم مینویسد: «قطب و اما هر دو مظهر یک حقیقت و دارای یک معنا و اشاره به یک شخص است.»(16) ملاحظه کنید، این همان موضوعی است که به آن اشاره کردیم و نوشتیم که صوفیه خویش را در عرض ولایتِ معصوم قرار میدهند. در صورتی که این گونه عقائد در تشیع جایگاهی ندارد ولی در «ولایت نامه» و «بشارة المؤمنین» تألیف ملاسلطان گنابادی میتوان یافت و بس.
اینان آنجا که ولایت را به خاص و عام تقسیم میکنند خاص آن را مانند ابنعربی بر ولایت خاصه مخصوص ارباب سیر و سلوک میدانند و این درست همان انحرافی است که بعد از رحلت پیامبر اکرم به همت و کوشش نخبگان قدرت طلب شکل گرفت و دیگران که فاقد هرگونه امتیاز و دلیلی برای داشتن ولایت بودند به منصب و مقامی انتخاب شدند که شرط اولیهاش ولایت توام با عصمت منحصر به امام معصوم است.
علامه هاشم معروف الحسنی مینویسد: «صوفیان به خطاها رفته و به یاوهگوییهای خود در تفسیر ولایت بسنده نکرده»، «اولیای خود را بر پیامبران برتری (دادهاند)»(17) دقت به مسائل بسیار پیچیده تصوف نتیجه میدهد که فهم کنیم اصرار به ولایت در تصوف و قائل شدن آن برای مشایخ تصوف فقط به لحاظ کمرنگ کردن امامت در تشیع میباشد تا بتوانند در اذهان عمومی به ثبت برسانند: پدیدهی ولایت، بدون امامت است، درست برعکس آن اعتقادی که اصل و رکن مهم عرفان اسلامی شیعی است.